بلک رز part 55
رزی برگشت و چمدون کوک رو گرفت و داخل آورد
همزمان کوک هم وارد شد . سریع از آشپزخونه بیرون زدم ،
سمت کوک رفتم و پریدم بغلش ،
جنی: دیونه دلم برات تنگ شده بود
کوک: منم همینطور جوندوکی
داشتیم با هم حرف میزدیم رزی مزاحم بازم وسط پرید
رزی : اگه زحمتتون نمیشه یکی بیاد این چمدون ها رو ببره بالا من دیگه جون ندارم ...
لیسا: من میبرمش
لیسا از جاش بلند شد ، چمدونو گرفت و بردش بالا ...
کوکی به لیسایی که داشت چمدون رو میبرد طبقه بالا اشاره کرد
کوک: این دختره دیگه کیه ؟
رزی با صدای بلند جواب داد...
رزی : صاحب این ویلایی که توشیم ، بست فرند من
شایدم در آینده نزدیک دوست دختر جنی ...
عصبی سمتش برگشتم ...
جنی : رزی گفتم که ما فقط داشتیم شوخی میکردیم ...
با تمسخر جواب داد .
رزی : بله کاملا مشخص بود
کوک بلند خندید و وسط حرف پرید ...
کوک: هی دخترا چقدر با هم بحث میکنید
بهتر نیست یه غذایی چیزی بدین به من روده کوچیکم داره روده بزرگمو میخوره ...
جنی: راست میگه بیا جای بحث میز رو بچینیم ،
واستون یه شام عالی درست کردم ، به علاوه یه کیک شکلاتی مخصوص جونگکوک...
سمت میز رفتیم و مشغول چیدنش شدیم، میز غذا کامل بود
ولی لیسا هنوز پایین نیومده بود
جنی: رزی لیسا هنوز پایین نیومده چرا ؟
رزی شونه ای به معنای نمیدونم بالا انداخت
به کوکی نگاه کردم ، میخواست چیزی بگه که صدایی لیسا متوقفش کرد
لیسا: ببخشید بچه ها که دیر اومدم ، داشتم با تلفن صحبت میکردم ...
تندی اومد سر میز و روبه روی کوک نشست ...
لیسا: شرمنده آشنایی خوبی نداشتیم ، من لالیسا مانوبان دوست رزی ...
و بعد دستشو سمت کوک گرفت که باهاش دست بده .
کوک با قیافه متعجب به لیسا نگاه میکرد
میدونستم که داره به چی فکر میکنه
قطعا به خاطر اینکه لیسا خیلی صمیمی باهاش برخورد کرده بود شُکه شده
یکم توقف کرد و با تته پته جواب داد .
کوک : امم چیزه ،یعنی چیزه من ... منم چونگکوکم
و بعد هول هولکی به لیسا دست داد .
از هول شدن کوک خندم گرفته بود، اون معمولأ نمیتونست
با اولین برخورد صمیمی رفتار کنه ولی خب لیسا زود
باهاش دختر خاله شده بود .
مشغول خوردن خوردن غذا شدیم که صدای نوتیفیکشن گوشی رزی بلند شد
گوشیشو برداشت و نگاهش کرد ، قیافش بهم ریخت ، انگار گیچ شده بود.
جنی: چيزي شده رزی ؟
گوشیو روی میز گذاشت
رزی : نه بابا هیچی نیست
دوباره شروع کرد به غذا خوردن که باز صدای گوشیش بلند شد
چشماشو تویه حدقه چرخوند و از جاش بلند شد
رزی : گایز به شام رومانتیکتون برسید من میرم این اطراف یکم قدم بزنم
همه با تعجب بهش نگاه کردیم
جنی: کجا میخوای بری این وقت شب ؟
رزی : زود برمیگردم
کوک: صبر کن منم باهات بیام رزی
کوک خواست بلند شه که رزی جلوشو گرفت
رزی : بشین شامتو بخور کوک میخوام فقط تنها باشم
همزمان کوک هم وارد شد . سریع از آشپزخونه بیرون زدم ،
سمت کوک رفتم و پریدم بغلش ،
جنی: دیونه دلم برات تنگ شده بود
کوک: منم همینطور جوندوکی
داشتیم با هم حرف میزدیم رزی مزاحم بازم وسط پرید
رزی : اگه زحمتتون نمیشه یکی بیاد این چمدون ها رو ببره بالا من دیگه جون ندارم ...
لیسا: من میبرمش
لیسا از جاش بلند شد ، چمدونو گرفت و بردش بالا ...
کوکی به لیسایی که داشت چمدون رو میبرد طبقه بالا اشاره کرد
کوک: این دختره دیگه کیه ؟
رزی با صدای بلند جواب داد...
رزی : صاحب این ویلایی که توشیم ، بست فرند من
شایدم در آینده نزدیک دوست دختر جنی ...
عصبی سمتش برگشتم ...
جنی : رزی گفتم که ما فقط داشتیم شوخی میکردیم ...
با تمسخر جواب داد .
رزی : بله کاملا مشخص بود
کوک بلند خندید و وسط حرف پرید ...
کوک: هی دخترا چقدر با هم بحث میکنید
بهتر نیست یه غذایی چیزی بدین به من روده کوچیکم داره روده بزرگمو میخوره ...
جنی: راست میگه بیا جای بحث میز رو بچینیم ،
واستون یه شام عالی درست کردم ، به علاوه یه کیک شکلاتی مخصوص جونگکوک...
سمت میز رفتیم و مشغول چیدنش شدیم، میز غذا کامل بود
ولی لیسا هنوز پایین نیومده بود
جنی: رزی لیسا هنوز پایین نیومده چرا ؟
رزی شونه ای به معنای نمیدونم بالا انداخت
به کوکی نگاه کردم ، میخواست چیزی بگه که صدایی لیسا متوقفش کرد
لیسا: ببخشید بچه ها که دیر اومدم ، داشتم با تلفن صحبت میکردم ...
تندی اومد سر میز و روبه روی کوک نشست ...
لیسا: شرمنده آشنایی خوبی نداشتیم ، من لالیسا مانوبان دوست رزی ...
و بعد دستشو سمت کوک گرفت که باهاش دست بده .
کوک با قیافه متعجب به لیسا نگاه میکرد
میدونستم که داره به چی فکر میکنه
قطعا به خاطر اینکه لیسا خیلی صمیمی باهاش برخورد کرده بود شُکه شده
یکم توقف کرد و با تته پته جواب داد .
کوک : امم چیزه ،یعنی چیزه من ... منم چونگکوکم
و بعد هول هولکی به لیسا دست داد .
از هول شدن کوک خندم گرفته بود، اون معمولأ نمیتونست
با اولین برخورد صمیمی رفتار کنه ولی خب لیسا زود
باهاش دختر خاله شده بود .
مشغول خوردن خوردن غذا شدیم که صدای نوتیفیکشن گوشی رزی بلند شد
گوشیشو برداشت و نگاهش کرد ، قیافش بهم ریخت ، انگار گیچ شده بود.
جنی: چيزي شده رزی ؟
گوشیو روی میز گذاشت
رزی : نه بابا هیچی نیست
دوباره شروع کرد به غذا خوردن که باز صدای گوشیش بلند شد
چشماشو تویه حدقه چرخوند و از جاش بلند شد
رزی : گایز به شام رومانتیکتون برسید من میرم این اطراف یکم قدم بزنم
همه با تعجب بهش نگاه کردیم
جنی: کجا میخوای بری این وقت شب ؟
رزی : زود برمیگردم
کوک: صبر کن منم باهات بیام رزی
کوک خواست بلند شه که رزی جلوشو گرفت
رزی : بشین شامتو بخور کوک میخوام فقط تنها باشم
۶.۸k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.