پدرخوانده Part: 3
که یهووووو زنگ در به صدا در اومد
رفتم درو باز کردم دیدم اعضا اومدن
جین: چه عجب درو باز کرد
کوک: یاا هیونگ یه دقیه هم نیست اینجاید
جیمین: برید کنار ببینم پچه کو؟؟
کوک: بچه؟؟ کودوم بچه؟؟
جیمین: نکنه کاری که بهت گفتم رو نکردی؟؟؟؟
کوک: اهاااا نه الان صداش میزنم ..... ا.ت ا.ت
ا.ت: بله
کوک: بیا اینجا
ا.ت: چشم
وقتی رفتم شیش تا مرد جذاب رو دم در دیدم اینا کیین؟؟
کوک:خوب ا.ت اینا داداشای منن یعنی عمو های تو
ا.ت: سلام🙃
اعضا: سلام کوچولو
هوپی: تو خیلی کیوتی(درحال کشیدن لپ ا.ت)
موچی: هیونگ ولش کن الان کوک جرت میده
کوک:/ ..... بیاین تو
ته ته: نمی گفتی هم میومدیم
کوک: هر هر هر..... شام خوردین؟؟
جین: نه
کوک: خوب بیاین سر میز شام ماهم می خواستیم شام بخوریم که شما ها مزاحم شدید
یونگی: هاهاها ..... من خوابم میاد گشنمم نیست
ته ته: خود حافظ
ویو کوک
همه رفتن سر میز شام و شروع کردن به غذا خوردن که ا.ت از همه زود تر تموم شد بلند شدو تشکر کردو رفت
که جیمین شروع کرد به حرف زدن
موچی: افرین که به حرفمون گوش کردی
نامی: راست میگه کار خوبی کردی
کوک: جیمین هیونگ مجبورم کرد وگرنه هیچ وقت اینکارو نمی کردم
هوپی: این طوری نگو به نظر دختر خوب و ارومی میاد تازه خیلی هم بامزس
ته ته: راست میگم تازه با گزر زمان به هش وابسته میشی طوری که نمیزاری یه تار مو ازش کم شه
کوک: یااا باشه بس کنید ..... از شرکت چه خبر؟؟؟
جین: هیچ
کوک: هیچ هیچ
جین: هیچ هیچ هیچ
کوک:/ ....... بعد از غذا همه رفتن تهیونگ و جیهوپ و جین رفتن گیم بزنن نامجون رفت کتاب بخونه جیمیم که به گوسی نگاه میکرد شوگاهم که خواب بود تصمیم گرفتم برم به ا.ت سر بزنم
ویو ا.ت
وقتی از غذا تموم شدم رفتم به سمت اتاق بابا همونجا پشت در نشستم نمیدونم چرا ولی شکمم خیلی درد میکرد به پیشونیم دست زدم ولی نمی تونستم تشخیص بدم تب دارم یانه رفتم پنجره رو باز کردم و همونجا نشستم و کم کم چشمام گرم شد و سیاهی مطلق
کوک: وقتی رفتم دیدم خوبش برده بغلش کردمو گذاشتمش رو تخت پتو رو کشیدم روش و پیشونیشو بوسیدم فکر کنم حق با تهیونگ هیونگه پنجره رو بستم و رفتم پیش بقیه
موچی: ا.ت کو؟؟
کوک: خوابیده بود
موچی: بیا گیم بزنیم
کوک: باشه....... تا ساعت ۲:۰۰ شب بازی کردیم که همه خسته شده بودن و رفتن اتاقاشون منم رفتم پیش ا.ت تا خواستم بغلش کنم دیدم گرمه دستم رو رو پیشونیش گذاشتم خیلی داغ بود رفتم حوله با یک اب اوردم و تا ساعت۴:۰۰ ازش مراقبت کردم دیگه کم کم تبش اومده بود پایید خسته بودم برای همین رفتن رو تخت کنار ا.ت خوابم برد و دیگه هیچی نفهمیدم
ویو صبح
ا.ت: ازخواب پاشدم به ساعت نگاه کردم دیدم ۱۱:۴۵ دقیقه ست
یکم چشم چرخوندم دیدم تو بغل بابا هستم و یه حوله خیس و یکم اب رو میز کنار تخته فکنم من تب داشتم نمی دونم خواستم از بغل بابا بیام بیرون که زورم نمیرسید کم کم داشتم خفه می شدم شروع کردم به دستش میزدم
ویو کوک
تو خواب ناز بودم که با یه نفر داشت به دستم میزد چشمم و اروم باز کردم که دیدم ا.ت داره میگه خفه شدم یه تک خنده ای زدم و دستامو شل کردم وکه خودشو ازاد کرد داشت نفس نفس میزد منم بهش خندیدم و گفتم
کوک: چیشده کوچولو
ا.ت: هیچی .... میشه بهم نگی کوچولو
کوک: نه نمیشه
ا.ت: چرااا
کوک: چون تو کوچولویی
ا.ت:/
کوک: رومو اونور کردمو چشمامو بستم که یه چیزی رو کمرم حس کردم دستای ا.ت بود صورتسو اورده بود روبه رویه صورتم موهاشم رو به پایین بود خیلی بامزه شده بود که گفتم
کوک: چیزی میخای خانم کوچولو رو تخت نشست و گفت
ا.ت: نه
کوک: پس چرا این کارو کردی
ا.ت: نمی دونم
کوک: ا.ت می خای امروز بریم بیرون
ا.ت: ......
کوک: کوشولو
ا.ت: نمیدونم
کوک: پس میریم
ا.ت:/
کوک: من میرم حموم........ رفتم حموم یه حموم۲۰ مینی گرفتم اومدم بیرون که دیدم ا.ت نیس لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون که صدای غر غر کردن یکی می اومد
ویو ا.ت
بابا رفت حموم منم پاشدم موهامو شونه کردم لباسم رو مرتب کردم و رفتم بیرون که عمو تهیونگ صدام کرد رفتم تو اتاق که عمو جیمینم اونجا بود
ته ته: ا.ت این لباس قشنگه یا این (عکسشو گذاشتم)
ا.ت: اومم این
ته ته: خوب من اینو می پوشم توام اینو بپوش
موچی: یا نمیخوام
ا.ت: همینجوری داشتم به غر غر کردن عمو جیمین گوش می کردم که یهو یه صدای بلن د از پشت اومد........
خمارییییییییی
خوب خوب بچه ها اینم از این دیگه اگه از این پارت حمایت نکنین ادامه نمیدم💗💗💗🌠🎆 افرین
لایک:15
کامنت:15
مرسییییییییی
رفتم درو باز کردم دیدم اعضا اومدن
جین: چه عجب درو باز کرد
کوک: یاا هیونگ یه دقیه هم نیست اینجاید
جیمین: برید کنار ببینم پچه کو؟؟
کوک: بچه؟؟ کودوم بچه؟؟
جیمین: نکنه کاری که بهت گفتم رو نکردی؟؟؟؟
کوک: اهاااا نه الان صداش میزنم ..... ا.ت ا.ت
ا.ت: بله
کوک: بیا اینجا
ا.ت: چشم
وقتی رفتم شیش تا مرد جذاب رو دم در دیدم اینا کیین؟؟
کوک:خوب ا.ت اینا داداشای منن یعنی عمو های تو
ا.ت: سلام🙃
اعضا: سلام کوچولو
هوپی: تو خیلی کیوتی(درحال کشیدن لپ ا.ت)
موچی: هیونگ ولش کن الان کوک جرت میده
کوک:/ ..... بیاین تو
ته ته: نمی گفتی هم میومدیم
کوک: هر هر هر..... شام خوردین؟؟
جین: نه
کوک: خوب بیاین سر میز شام ماهم می خواستیم شام بخوریم که شما ها مزاحم شدید
یونگی: هاهاها ..... من خوابم میاد گشنمم نیست
ته ته: خود حافظ
ویو کوک
همه رفتن سر میز شام و شروع کردن به غذا خوردن که ا.ت از همه زود تر تموم شد بلند شدو تشکر کردو رفت
که جیمین شروع کرد به حرف زدن
موچی: افرین که به حرفمون گوش کردی
نامی: راست میگه کار خوبی کردی
کوک: جیمین هیونگ مجبورم کرد وگرنه هیچ وقت اینکارو نمی کردم
هوپی: این طوری نگو به نظر دختر خوب و ارومی میاد تازه خیلی هم بامزس
ته ته: راست میگم تازه با گزر زمان به هش وابسته میشی طوری که نمیزاری یه تار مو ازش کم شه
کوک: یااا باشه بس کنید ..... از شرکت چه خبر؟؟؟
جین: هیچ
کوک: هیچ هیچ
جین: هیچ هیچ هیچ
کوک:/ ....... بعد از غذا همه رفتن تهیونگ و جیهوپ و جین رفتن گیم بزنن نامجون رفت کتاب بخونه جیمیم که به گوسی نگاه میکرد شوگاهم که خواب بود تصمیم گرفتم برم به ا.ت سر بزنم
ویو ا.ت
وقتی از غذا تموم شدم رفتم به سمت اتاق بابا همونجا پشت در نشستم نمیدونم چرا ولی شکمم خیلی درد میکرد به پیشونیم دست زدم ولی نمی تونستم تشخیص بدم تب دارم یانه رفتم پنجره رو باز کردم و همونجا نشستم و کم کم چشمام گرم شد و سیاهی مطلق
کوک: وقتی رفتم دیدم خوبش برده بغلش کردمو گذاشتمش رو تخت پتو رو کشیدم روش و پیشونیشو بوسیدم فکر کنم حق با تهیونگ هیونگه پنجره رو بستم و رفتم پیش بقیه
موچی: ا.ت کو؟؟
کوک: خوابیده بود
موچی: بیا گیم بزنیم
کوک: باشه....... تا ساعت ۲:۰۰ شب بازی کردیم که همه خسته شده بودن و رفتن اتاقاشون منم رفتم پیش ا.ت تا خواستم بغلش کنم دیدم گرمه دستم رو رو پیشونیش گذاشتم خیلی داغ بود رفتم حوله با یک اب اوردم و تا ساعت۴:۰۰ ازش مراقبت کردم دیگه کم کم تبش اومده بود پایید خسته بودم برای همین رفتن رو تخت کنار ا.ت خوابم برد و دیگه هیچی نفهمیدم
ویو صبح
ا.ت: ازخواب پاشدم به ساعت نگاه کردم دیدم ۱۱:۴۵ دقیقه ست
یکم چشم چرخوندم دیدم تو بغل بابا هستم و یه حوله خیس و یکم اب رو میز کنار تخته فکنم من تب داشتم نمی دونم خواستم از بغل بابا بیام بیرون که زورم نمیرسید کم کم داشتم خفه می شدم شروع کردم به دستش میزدم
ویو کوک
تو خواب ناز بودم که با یه نفر داشت به دستم میزد چشمم و اروم باز کردم که دیدم ا.ت داره میگه خفه شدم یه تک خنده ای زدم و دستامو شل کردم وکه خودشو ازاد کرد داشت نفس نفس میزد منم بهش خندیدم و گفتم
کوک: چیشده کوچولو
ا.ت: هیچی .... میشه بهم نگی کوچولو
کوک: نه نمیشه
ا.ت: چرااا
کوک: چون تو کوچولویی
ا.ت:/
کوک: رومو اونور کردمو چشمامو بستم که یه چیزی رو کمرم حس کردم دستای ا.ت بود صورتسو اورده بود روبه رویه صورتم موهاشم رو به پایین بود خیلی بامزه شده بود که گفتم
کوک: چیزی میخای خانم کوچولو رو تخت نشست و گفت
ا.ت: نه
کوک: پس چرا این کارو کردی
ا.ت: نمی دونم
کوک: ا.ت می خای امروز بریم بیرون
ا.ت: ......
کوک: کوشولو
ا.ت: نمیدونم
کوک: پس میریم
ا.ت:/
کوک: من میرم حموم........ رفتم حموم یه حموم۲۰ مینی گرفتم اومدم بیرون که دیدم ا.ت نیس لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون که صدای غر غر کردن یکی می اومد
ویو ا.ت
بابا رفت حموم منم پاشدم موهامو شونه کردم لباسم رو مرتب کردم و رفتم بیرون که عمو تهیونگ صدام کرد رفتم تو اتاق که عمو جیمینم اونجا بود
ته ته: ا.ت این لباس قشنگه یا این (عکسشو گذاشتم)
ا.ت: اومم این
ته ته: خوب من اینو می پوشم توام اینو بپوش
موچی: یا نمیخوام
ا.ت: همینجوری داشتم به غر غر کردن عمو جیمین گوش می کردم که یهو یه صدای بلن د از پشت اومد........
خمارییییییییی
خوب خوب بچه ها اینم از این دیگه اگه از این پارت حمایت نکنین ادامه نمیدم💗💗💗🌠🎆 افرین
لایک:15
کامنت:15
مرسییییییییی
۱۱.۶k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.