«داستــان»
💙❄️💙❄️💙°
💙❄️💙❄️°
💙❄️💙°
💙❄️°
💙°
🤍#خاطره تلخ من
🤍#ژانر: غمگین
🤍پارت دوم
با صدای شکستن گلدون به خودم اومدم.اشک گونه هامو خیس کرده بود.
آهی از سر دلتنگی کشیدم.
مامان یک سال بعد از اینکه بابام فوت شد از دنیا رفت.
سرمو تکون دادم تا از فکر به گذشته بیرون بیام اما مگه میشد... خاطرات گذشتم مثل کنه بهم چسبیده بود.
سردرد بدی گرفته بودم.
قاب عکس رو بوسیدم و سر جاش روی کمد بغل تخت خوابم گذاشتم. روی تخت خوابم دراز کشیدم و چشمامو بستم تا کمی سردردم بهتر بشه.
بغض راه نفس کشیدنم رو سد کرده بود.به هوای تازه احتیاج داشتم. از سر جام بلند شدم و با کمک گرفتن از دیوار به سمت بالکن اتاقم رفتم و روی صندلی چوبی قهوه ای رنگ که چند ماه پیش خریده بودم نشستم و ریه هامو از هوای تازه پر کردم. مثل ماهی شده بودم که از آب افتاده بود بیرون.
این بغض لعنتی سعی داشت منو خفه کنه.به ماه نگاه کردم
از هر موقع نورانی تر بود.
لبخند بی جونی زدم. یاد مامانم افتادم.
به سمت مامان که کنار پنجره ایستاده بود میرم
_مَمنی دالی شیو نیگا میتنی؟
به سمتم برگشت و با لبخند بغلم کرد. به ماه اشاره کرد.
_به ماه نگاه میکنم
_مَمَنی چلا بَبَی به تو میگفت ماه من؟
لبخند بی جونی زد و گونمو بوسید.
_نمیدونم کوچولوی دوست داشتنی من.
_ممنی موهامو شونه میتنی؟
لبخندش عمیق تر شد.
_چرا که نه عزیز دلم
منو روی تخت گذاشت و با شونه قرمز رنگش شروع به شونه کردن موهام کرد.
_ممنی. میجه امشب من پیش تو بخوابم؟
_مگه اتاق خودت چشه؟
_نه. الان که ببی لفته سَفل لاه دول من باید پیجِت بخوافم و مثل ببی مباظبت باجم.
مامانم با صدای بلند خندید.
_باشه عزیز دلم. برو لباستو عوض کن.
به لباس و شلوار راحتی صورتی رنگم نگاه میکنم.
_مَمـَنی من لباسمو عوض کلدم که
لبخند زد و دستشو از هم باز کرد و منم از خدا خواسته خودمو تو بغلش انداختم.
موهامو نوازش کرد. لبخند بامزه ای زدم.
_ممنی همیشه پیجم بمون.
از فکر اومدم بیرون. لبخند تلخی زدم و دوباره به ماه نگاه کردم. باد سردی میوزید و گونه هامو نوازش میکرد.
اما این سرما مانع نشد که عقب گرد کنم و برگردم به داخل اتاق. لبخند زدم و زیر لب زمزمه کردم.
_ماه من آرام بخواب
💙❄️💙❄️
The End
💙°
💙❄️°
💙❄️💙°
💙❄️💙❄️°
💙❄️💙❄️💙❄️°
💙❄️💙❄️°
💙❄️💙°
💙❄️°
💙°
🤍#خاطره تلخ من
🤍#ژانر: غمگین
🤍پارت دوم
با صدای شکستن گلدون به خودم اومدم.اشک گونه هامو خیس کرده بود.
آهی از سر دلتنگی کشیدم.
مامان یک سال بعد از اینکه بابام فوت شد از دنیا رفت.
سرمو تکون دادم تا از فکر به گذشته بیرون بیام اما مگه میشد... خاطرات گذشتم مثل کنه بهم چسبیده بود.
سردرد بدی گرفته بودم.
قاب عکس رو بوسیدم و سر جاش روی کمد بغل تخت خوابم گذاشتم. روی تخت خوابم دراز کشیدم و چشمامو بستم تا کمی سردردم بهتر بشه.
بغض راه نفس کشیدنم رو سد کرده بود.به هوای تازه احتیاج داشتم. از سر جام بلند شدم و با کمک گرفتن از دیوار به سمت بالکن اتاقم رفتم و روی صندلی چوبی قهوه ای رنگ که چند ماه پیش خریده بودم نشستم و ریه هامو از هوای تازه پر کردم. مثل ماهی شده بودم که از آب افتاده بود بیرون.
این بغض لعنتی سعی داشت منو خفه کنه.به ماه نگاه کردم
از هر موقع نورانی تر بود.
لبخند بی جونی زدم. یاد مامانم افتادم.
به سمت مامان که کنار پنجره ایستاده بود میرم
_مَمنی دالی شیو نیگا میتنی؟
به سمتم برگشت و با لبخند بغلم کرد. به ماه اشاره کرد.
_به ماه نگاه میکنم
_مَمَنی چلا بَبَی به تو میگفت ماه من؟
لبخند بی جونی زد و گونمو بوسید.
_نمیدونم کوچولوی دوست داشتنی من.
_ممنی موهامو شونه میتنی؟
لبخندش عمیق تر شد.
_چرا که نه عزیز دلم
منو روی تخت گذاشت و با شونه قرمز رنگش شروع به شونه کردن موهام کرد.
_ممنی. میجه امشب من پیش تو بخوابم؟
_مگه اتاق خودت چشه؟
_نه. الان که ببی لفته سَفل لاه دول من باید پیجِت بخوافم و مثل ببی مباظبت باجم.
مامانم با صدای بلند خندید.
_باشه عزیز دلم. برو لباستو عوض کن.
به لباس و شلوار راحتی صورتی رنگم نگاه میکنم.
_مَمـَنی من لباسمو عوض کلدم که
لبخند زد و دستشو از هم باز کرد و منم از خدا خواسته خودمو تو بغلش انداختم.
موهامو نوازش کرد. لبخند بامزه ای زدم.
_ممنی همیشه پیجم بمون.
از فکر اومدم بیرون. لبخند تلخی زدم و دوباره به ماه نگاه کردم. باد سردی میوزید و گونه هامو نوازش میکرد.
اما این سرما مانع نشد که عقب گرد کنم و برگردم به داخل اتاق. لبخند زدم و زیر لب زمزمه کردم.
_ماه من آرام بخواب
💙❄️💙❄️
The End
💙°
💙❄️°
💙❄️💙°
💙❄️💙❄️°
💙❄️💙❄️💙❄️°
۶.۹k
۳۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.