بوی کهنه سیگار میداد ؛ اونم از نوعِ بهمن.
بوی کهنه سیگار میداد ؛ اونم از نوعِ بهمن.
لذت بخش بود.
فقط بهمن میتونه همچین اثری رو آدم بذاره
حتی تا 40 سال.
خسته بود ؛ خسته برای توصیفش مناسب نیست. از پشت خمیده و حرفاش میشد فهمید قبلا کی بود.
به معنای واقعی اصطلاحِ
" مام قبلا واس خودمون کسی بودیم "
اما حالا چی؟ واس ریختن خاکستر سیگارش منتظر باد میشد
نه اینکه دود باهاش اینکارو کرده باشه ، نه !
دود انگار بهش زندگی تازه میداد.
فقط فهمیده بود ک زندگی دیگ ارزش تلاش نداره ، حتی برای تکون دادن خاکستر ؛
منتظر بودم صحبت کنه باهام ، نمیتونستم بحث و باز کنم .. نمیدونم چرا. انگار یه جذبهی خاصی توش بود که آدم فقط میخواست بهش گوش کنه ، حتی به سکوتش..
بالاخره سکوت شکست :
- کاروبارت چیه؟
+ دانشجو ام حاجی
- بهم نگو حاجی
+ چرا ؟ شما که حاجی شدید
- حج و حاجی و خدا واسه پولداراس نه مایی که .. بیخیال ، اسمم شاهرخه ، بهم میگفتن عموشاه ، همون صدام کن.
+ شاهرخ ؟
- چیه بهم نمیاد ؟ اره خب الان دیگ رخی نداریم که .. قبلا شاهرخم برام کم بود ... بیخیال ، گفتی کارت چیه ؟
+ دانشجو
- دا نش جو . خب شغلت چیه ؟ نکنه جدیدا دانشجو هم شغل محسوب میشه ؟
+ نه خب ولی وقتی برای کار نیست
- وقت برای همه چی هس بچه ، خودت نمیخوای وقتی باشه.
از لحن "بچه" ای که بهم گفت زیاد خوشم نیومد ، خودشم فهمید
- بچه رو به کسایی که باهاشون حال میکنم میگما ، دلخور نشو.
انگار منتظر همین حرفش بودم که دلخوریم از بین بره ؛ عجیب بود!
- اینجا چیکار میکنی پسر؟ این پارک دلگیره ، جوون که نباید دلگیر باشه ..
+ نميدونم ، چن وقته ناخودآگاه این سمتی کشیده میشم.
- پ چرا ندیدمت تالا؟
+ من تو رو میبینم همیشه ، من اونور میشینم
نیمکت قهوه ای و کهنه ای رو نشون دادم که برعکس باقی نیمکت های پارک رنگ نشده بود
تغییر حالو ناراحتی یهو تو چهرش پیدا شد
+ چیشده عموشاه ؟
- هیچی ، میکشی ؟
+ اگه بی ادبی نیست آره
حدسم درست بود ، بهمن میکشید ، بهمن سفید
هر کامی ک میگرفت غم میومد بیرون ، سر کام سوم سرفش گرفت.
+ ریهات اذیت میکنه ؟
- نه ریه ام عادت کرده بچه ، خاطراته که اذیت میکنه .. با سرفه از لای دودا میپرن بیرون.
چیزی نگفتم منتظر بودم ادامش بده ولی بلند
شد و رفت ، بدون خداحافظی ، بدون حرفی ولی سیگارشو گذاشته بود.
به بهونه پاکت دنبالش راه افتادم ؛
+ عموشاه پاکتت !!
- من سهممو کشیدم بچه. بقیش بدرد من نميخوره.
رفت ..
10 نخ مونده بود ،
بعد اون مکالمه هر ده نخش میطلبید.
ولی عجله داشتم ، نشستن پای حرفای
عموشاه باعث شد دیرمم بشه.
همیشه بدقول بودم ..
لذت بخش بود.
فقط بهمن میتونه همچین اثری رو آدم بذاره
حتی تا 40 سال.
خسته بود ؛ خسته برای توصیفش مناسب نیست. از پشت خمیده و حرفاش میشد فهمید قبلا کی بود.
به معنای واقعی اصطلاحِ
" مام قبلا واس خودمون کسی بودیم "
اما حالا چی؟ واس ریختن خاکستر سیگارش منتظر باد میشد
نه اینکه دود باهاش اینکارو کرده باشه ، نه !
دود انگار بهش زندگی تازه میداد.
فقط فهمیده بود ک زندگی دیگ ارزش تلاش نداره ، حتی برای تکون دادن خاکستر ؛
منتظر بودم صحبت کنه باهام ، نمیتونستم بحث و باز کنم .. نمیدونم چرا. انگار یه جذبهی خاصی توش بود که آدم فقط میخواست بهش گوش کنه ، حتی به سکوتش..
بالاخره سکوت شکست :
- کاروبارت چیه؟
+ دانشجو ام حاجی
- بهم نگو حاجی
+ چرا ؟ شما که حاجی شدید
- حج و حاجی و خدا واسه پولداراس نه مایی که .. بیخیال ، اسمم شاهرخه ، بهم میگفتن عموشاه ، همون صدام کن.
+ شاهرخ ؟
- چیه بهم نمیاد ؟ اره خب الان دیگ رخی نداریم که .. قبلا شاهرخم برام کم بود ... بیخیال ، گفتی کارت چیه ؟
+ دانشجو
- دا نش جو . خب شغلت چیه ؟ نکنه جدیدا دانشجو هم شغل محسوب میشه ؟
+ نه خب ولی وقتی برای کار نیست
- وقت برای همه چی هس بچه ، خودت نمیخوای وقتی باشه.
از لحن "بچه" ای که بهم گفت زیاد خوشم نیومد ، خودشم فهمید
- بچه رو به کسایی که باهاشون حال میکنم میگما ، دلخور نشو.
انگار منتظر همین حرفش بودم که دلخوریم از بین بره ؛ عجیب بود!
- اینجا چیکار میکنی پسر؟ این پارک دلگیره ، جوون که نباید دلگیر باشه ..
+ نميدونم ، چن وقته ناخودآگاه این سمتی کشیده میشم.
- پ چرا ندیدمت تالا؟
+ من تو رو میبینم همیشه ، من اونور میشینم
نیمکت قهوه ای و کهنه ای رو نشون دادم که برعکس باقی نیمکت های پارک رنگ نشده بود
تغییر حالو ناراحتی یهو تو چهرش پیدا شد
+ چیشده عموشاه ؟
- هیچی ، میکشی ؟
+ اگه بی ادبی نیست آره
حدسم درست بود ، بهمن میکشید ، بهمن سفید
هر کامی ک میگرفت غم میومد بیرون ، سر کام سوم سرفش گرفت.
+ ریهات اذیت میکنه ؟
- نه ریه ام عادت کرده بچه ، خاطراته که اذیت میکنه .. با سرفه از لای دودا میپرن بیرون.
چیزی نگفتم منتظر بودم ادامش بده ولی بلند
شد و رفت ، بدون خداحافظی ، بدون حرفی ولی سیگارشو گذاشته بود.
به بهونه پاکت دنبالش راه افتادم ؛
+ عموشاه پاکتت !!
- من سهممو کشیدم بچه. بقیش بدرد من نميخوره.
رفت ..
10 نخ مونده بود ،
بعد اون مکالمه هر ده نخش میطلبید.
ولی عجله داشتم ، نشستن پای حرفای
عموشاه باعث شد دیرمم بشه.
همیشه بدقول بودم ..
۳.۵k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.