رمان ماه تاریک پارت ۴۴
صادق: بابا چقدر حرف میزنی... بابا زنگ زد گفت مامان بزرگو بردن بیمارستان اوناهم دارن میان تهران
صدف: چییی کدوم بیمارستان؟
صادق: آدرسشو دارم بدو بریم
صدف: باشه
ویو صدف
خیلی ترسیده بودم سریع وسایلم برداشتم رفتم دنبالش
سوار ماشین من شدیم ولی من نمیتونستم رانندگی کنم
رسیدیم بیمارستان فضا خیلی عجیبی بود همه مریض بودن بعضی داشتن گریه میکردن
وقتی به منشی اسم بیمارو گفتیم گفت اتاق عمله
انگار جلوی چشمم تار شده بود درست نمیدیدم صادق دوید سمت اتاق عمل و من همونجا خشکم زده بود
بعد از ۵ دقیقه صدای فریاد صادقو میشنیدم
صادق: یعنییی چییی مگه شما دکترر نیستید پس چه وهی میخوریددددددد
سریع رفتم سمت صدا... صادق دو زانو رو زمین افتاره بود و روپوش دکتر گرفته بود
صادق: یعنی چی امکان نداره
صدف: اقا دکتر چیشده؟
دکتر: شما از نزدیکانشون هستید؟؟
صدف: ب..بله
دکتر: متاسفم ما تموم تلاشمونو کردیم ولی نتونستیم ایشونو نگه دا...
دیگه نشنیدم
صدف: چییی کدوم بیمارستان؟
صادق: آدرسشو دارم بدو بریم
صدف: باشه
ویو صدف
خیلی ترسیده بودم سریع وسایلم برداشتم رفتم دنبالش
سوار ماشین من شدیم ولی من نمیتونستم رانندگی کنم
رسیدیم بیمارستان فضا خیلی عجیبی بود همه مریض بودن بعضی داشتن گریه میکردن
وقتی به منشی اسم بیمارو گفتیم گفت اتاق عمله
انگار جلوی چشمم تار شده بود درست نمیدیدم صادق دوید سمت اتاق عمل و من همونجا خشکم زده بود
بعد از ۵ دقیقه صدای فریاد صادقو میشنیدم
صادق: یعنییی چییی مگه شما دکترر نیستید پس چه وهی میخوریددددددد
سریع رفتم سمت صدا... صادق دو زانو رو زمین افتاره بود و روپوش دکتر گرفته بود
صادق: یعنی چی امکان نداره
صدف: اقا دکتر چیشده؟
دکتر: شما از نزدیکانشون هستید؟؟
صدف: ب..بله
دکتر: متاسفم ما تموم تلاشمونو کردیم ولی نتونستیم ایشونو نگه دا...
دیگه نشنیدم
۱.۲k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.