رمان شراب خونی🤤🍷
#شراب_خونی
#part45
"ویو بورام"
خیلی خوشحال بودم که الان میتونم با کوک وقت بگذرونم...خب ..دلم خیلی برا یاوو دوران که باهم توی دنیای خون اشام نامزد بودیم و قرار یود ازدواج کنیم تنگ شده...رفتار کوک با الانش خیلی فرق داشت...اون هیچوقت انقدر سرد رفتار نمیکردم!
اون همیشه لبخند روی لبش بود..!
نمیدونم چیشد که یه دفعه اینجوری شد...یعنی میدونم ولی دلم نمیخواد حتی یک لحظه هم بهش فکر کنم...🙂
بورام:میگم کوک
کوک:هوم؟
بورام:درمورد ات
کوک:چی میخوای بگی؟
بورام:به نظر من تو که یک خون اشامی هیچوقت نباید انقدر نزدیک یک ادم بشی...ممکنه همه چی رو بفهمه
کوک:میدونه
بورام:چی؟؟
کوک:همه چی رو میدونه!از اینکه ما خون اشامیم از اینکه احد و شکستیم و اومدیم اینجا
بورام:بازم...ممکنه بخواد ازمون سواستفاده بکنه
کوک:اون همچین ادمی نیست
بورام:تو از کجا میدونی؟
کوک:بهتره دیگه درمورد ات حرف نزنیم بورام اکی؟
بورام:اکی...
کوک:میخوای بریم کافه؟
بورام:نه...من که تورو دیدم دلتنگیم هم برطرف شد...بهتره دیگه برم خونه
کوک:اکیه...مواظب خودت باش
بورام:تو هم همینطور...فردا میبینمت کوکی🍪❤فعلاااا
کوک:فعلا
رفتم به سمت خونه ی ات...دیگه تا الان باید بیدار شده باشه...هرچی زنگ خونشون رو زدم جواب نداد ...خب حتما هنوز خوابه...بهتر بود که برم هتل...فردا توی مدرسه میبینمش
#part45
"ویو بورام"
خیلی خوشحال بودم که الان میتونم با کوک وقت بگذرونم...خب ..دلم خیلی برا یاوو دوران که باهم توی دنیای خون اشام نامزد بودیم و قرار یود ازدواج کنیم تنگ شده...رفتار کوک با الانش خیلی فرق داشت...اون هیچوقت انقدر سرد رفتار نمیکردم!
اون همیشه لبخند روی لبش بود..!
نمیدونم چیشد که یه دفعه اینجوری شد...یعنی میدونم ولی دلم نمیخواد حتی یک لحظه هم بهش فکر کنم...🙂
بورام:میگم کوک
کوک:هوم؟
بورام:درمورد ات
کوک:چی میخوای بگی؟
بورام:به نظر من تو که یک خون اشامی هیچوقت نباید انقدر نزدیک یک ادم بشی...ممکنه همه چی رو بفهمه
کوک:میدونه
بورام:چی؟؟
کوک:همه چی رو میدونه!از اینکه ما خون اشامیم از اینکه احد و شکستیم و اومدیم اینجا
بورام:بازم...ممکنه بخواد ازمون سواستفاده بکنه
کوک:اون همچین ادمی نیست
بورام:تو از کجا میدونی؟
کوک:بهتره دیگه درمورد ات حرف نزنیم بورام اکی؟
بورام:اکی...
کوک:میخوای بریم کافه؟
بورام:نه...من که تورو دیدم دلتنگیم هم برطرف شد...بهتره دیگه برم خونه
کوک:اکیه...مواظب خودت باش
بورام:تو هم همینطور...فردا میبینمت کوکی🍪❤فعلاااا
کوک:فعلا
رفتم به سمت خونه ی ات...دیگه تا الان باید بیدار شده باشه...هرچی زنگ خونشون رو زدم جواب نداد ...خب حتما هنوز خوابه...بهتر بود که برم هتل...فردا توی مدرسه میبینمش
۷.۵k
۱۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.