گس لایتر/ادامه پارت ۳۰۰
***
توی ماشین در حال برگشت بودن...
نتونست تاب بیاره و سکوتش رو شکست...
جونگکوک: چرا نذاشتین جلو برم؟
-میترسیدم احساساتی برخورد کنی... برای شأن خانواده ی ایم مناسب نبود که مهموناشون هم تو هم پارک رو کنار دخترشون ببینن
جونگکوک: فقط میخواستم تسلاش بدم...
مکث کوتاهی کرد و با لحن غمگینی ادامه داد...
جونگکوک: اون حتی نگامم نکرد!
-انتظار دیگه ای داشتی؟
جونگکوک: آبا... من هرکاری کردم که اشتباهاتمو جبران کنم... حتی حاضر نیست بهم یه فرصت بده
-قبلا... بهت گفته بودم که به این نقطه میرسی
جونگکوک: خوشحالین از اینکه پیش بینیتون درست از آب در اومده؟ کسیکه منو به اینجا رسونده چی؟ اونم ناراحته؟...
سرشو تند چرخوند و با اخم به مردمک لرزون جونگکوک نگاه کرد...
لحنش درست شبیه لحن همون پسر غد و مرموزی بود که چند ماه پیش ترکش کرده بود... ولی وقتی برگشت و به چشماش نگاه کرد که بهش تذکر بده احساس کرد ته دلش رو چنگ زدن...
اشکاش توی چشمش برق میزدن...
زبونش تند شده بود چون احساسش جریحه دار شده بود...
زیرکانه مانع سرازیر شدن اشکاش شد...
لب پایینشو میون دندونش گرفت و از سفید شدن لبش مشخص بود که داره دندونشو توش فشار میده...
نامو به روش نیاورد که متوجه حالش شده...
ازش رو برگردوند و چیزی نگفت...
چند ثانیه بیشتر نگذشت که گوشی جونگکوک زنگ خورد...
هرچی بود خیلی اضطراری بود که جونگکوک سریعا جواب داد...
-الو؟... الو؟ یون ها؟
-بایول میخواد زایمان کنه... داریم میبریمش بیمارستان
-کجایین؟
-زیاد از آرامگاه آبا دور نشدیم هنوز
-ب... باشه... اومدم..
گوشی رو قطع کرد و بلند به راننده دستور داد...
-دور بزن... برگرد
نامو: چی شده پسرم؟
-بایول... دارن میبرنش بیمارستان
توی ماشین در حال برگشت بودن...
نتونست تاب بیاره و سکوتش رو شکست...
جونگکوک: چرا نذاشتین جلو برم؟
-میترسیدم احساساتی برخورد کنی... برای شأن خانواده ی ایم مناسب نبود که مهموناشون هم تو هم پارک رو کنار دخترشون ببینن
جونگکوک: فقط میخواستم تسلاش بدم...
مکث کوتاهی کرد و با لحن غمگینی ادامه داد...
جونگکوک: اون حتی نگامم نکرد!
-انتظار دیگه ای داشتی؟
جونگکوک: آبا... من هرکاری کردم که اشتباهاتمو جبران کنم... حتی حاضر نیست بهم یه فرصت بده
-قبلا... بهت گفته بودم که به این نقطه میرسی
جونگکوک: خوشحالین از اینکه پیش بینیتون درست از آب در اومده؟ کسیکه منو به اینجا رسونده چی؟ اونم ناراحته؟...
سرشو تند چرخوند و با اخم به مردمک لرزون جونگکوک نگاه کرد...
لحنش درست شبیه لحن همون پسر غد و مرموزی بود که چند ماه پیش ترکش کرده بود... ولی وقتی برگشت و به چشماش نگاه کرد که بهش تذکر بده احساس کرد ته دلش رو چنگ زدن...
اشکاش توی چشمش برق میزدن...
زبونش تند شده بود چون احساسش جریحه دار شده بود...
زیرکانه مانع سرازیر شدن اشکاش شد...
لب پایینشو میون دندونش گرفت و از سفید شدن لبش مشخص بود که داره دندونشو توش فشار میده...
نامو به روش نیاورد که متوجه حالش شده...
ازش رو برگردوند و چیزی نگفت...
چند ثانیه بیشتر نگذشت که گوشی جونگکوک زنگ خورد...
هرچی بود خیلی اضطراری بود که جونگکوک سریعا جواب داد...
-الو؟... الو؟ یون ها؟
-بایول میخواد زایمان کنه... داریم میبریمش بیمارستان
-کجایین؟
-زیاد از آرامگاه آبا دور نشدیم هنوز
-ب... باشه... اومدم..
گوشی رو قطع کرد و بلند به راننده دستور داد...
-دور بزن... برگرد
نامو: چی شده پسرم؟
-بایول... دارن میبرنش بیمارستان
۳۲.۲k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.