پارت16
#پارت16
ماهنقرهای
از جاش بلند شد و به سمت محافظ اومد...
-مطمئنی؟ مطمئنی درست شنیدی؟!
-اینو از یکی از پزشکان دربار اونجا که تازگی به اینجا مهاجرت کرده فهمیدم...
گفت خودش پزشک مخصوص همسر امپراطور بوده و حتی بیماریشم اون تشخیص داده..
-پس ینی ا/ت... دختر کیه؟!
-بعد از مرگه پدر واقعی بانو ا/ت مادرشون مجبور میشه برای زنده موندن بچش با پیشنهاد امپراطور موافقت کنه و باهاشون ازدواج کنه..!
-ا/ت ازین قضیه با خبره؟!
-خیر.. اون پزشک تا به الان به هیچ کسی هیچ چیزی نگفته.. چون پادشاه بعد از مرگ همسرش اونو تحدیدش کرده که اگه کسی، چیزی درمورد مرگ همسرش و بانو ا/ت متوجه بشه اونو میکشه.. به همین دلیل اون پزشک تصمیم گرفته که از اون کشور بره تا اگه بعدا چیزی هم برملا شد گردن این نیوفته..
-که اینطور...
-عاها راستی.. لباساتونو اوردم.. اگه میشه زود آماده بشین...
-باشه بیرون منتظر بمون..
(از زبان ا/ت)
بعد از تموم شدن اون مراسم کسل کننده و خالی شدن قصر به همراه جیمین به سمت پادشاه رفتیم...
جیمین رو به پادشاه با قاطعیت کامل ایستاد..
- دیگه ازدواج کردم و همه میدونن که ولیعهدم.. حالا ولم میکنی؟!
-تو کاملا آزاد بودی و هستی.. جلوی عروسم جوری حرف میزنی که انگار اسیرت کرده بودم!
پوزخندی زد..
-وقتی اجازه نداشتم هیچ جا بدون اطلاعت برم....
به سمتم برگشت و با کنایه ادامه داد..
-از تو میپرسم عروسه جناب جونگ مونگ جو ... به این میگن آزاد بودن؟
نزدیکش شدم و آروم گفتم..
+چت شده؟ چرا اینجوری با پدرت حرف میزنی؟!
ازم فاصله گرفت و دوباره رو به پدرش گفت:
-میخوام برم ازین کشور...
-کمتر از یک هفته باید برگردی..!
-قبوله...
- و میدونی که دیگه الان ازدواج کردی و تنها رفتنت فقط باعث دراوردن صدای مردمه..!
جیمین نگاهشو دور من و پدرش چرخوند و لب زد..
-من با بودنش مشکلی ندارم...
و بعد روی من قفل موند با صدای آرومی که فقط من میشنیدم ادامه داد...
- فک کنم اونه که کناره من بودنو دوست نداره..
و بعد اونجا رو ترک کرد..
ببخشید بابت تاخیر یادم رف بزارم😊
عا راستییی یلداتوننن ممبااارککک (با اینکه دیر شد)😂🤦🏻♀️🥲
ماهنقرهای
از جاش بلند شد و به سمت محافظ اومد...
-مطمئنی؟ مطمئنی درست شنیدی؟!
-اینو از یکی از پزشکان دربار اونجا که تازگی به اینجا مهاجرت کرده فهمیدم...
گفت خودش پزشک مخصوص همسر امپراطور بوده و حتی بیماریشم اون تشخیص داده..
-پس ینی ا/ت... دختر کیه؟!
-بعد از مرگه پدر واقعی بانو ا/ت مادرشون مجبور میشه برای زنده موندن بچش با پیشنهاد امپراطور موافقت کنه و باهاشون ازدواج کنه..!
-ا/ت ازین قضیه با خبره؟!
-خیر.. اون پزشک تا به الان به هیچ کسی هیچ چیزی نگفته.. چون پادشاه بعد از مرگ همسرش اونو تحدیدش کرده که اگه کسی، چیزی درمورد مرگ همسرش و بانو ا/ت متوجه بشه اونو میکشه.. به همین دلیل اون پزشک تصمیم گرفته که از اون کشور بره تا اگه بعدا چیزی هم برملا شد گردن این نیوفته..
-که اینطور...
-عاها راستی.. لباساتونو اوردم.. اگه میشه زود آماده بشین...
-باشه بیرون منتظر بمون..
(از زبان ا/ت)
بعد از تموم شدن اون مراسم کسل کننده و خالی شدن قصر به همراه جیمین به سمت پادشاه رفتیم...
جیمین رو به پادشاه با قاطعیت کامل ایستاد..
- دیگه ازدواج کردم و همه میدونن که ولیعهدم.. حالا ولم میکنی؟!
-تو کاملا آزاد بودی و هستی.. جلوی عروسم جوری حرف میزنی که انگار اسیرت کرده بودم!
پوزخندی زد..
-وقتی اجازه نداشتم هیچ جا بدون اطلاعت برم....
به سمتم برگشت و با کنایه ادامه داد..
-از تو میپرسم عروسه جناب جونگ مونگ جو ... به این میگن آزاد بودن؟
نزدیکش شدم و آروم گفتم..
+چت شده؟ چرا اینجوری با پدرت حرف میزنی؟!
ازم فاصله گرفت و دوباره رو به پدرش گفت:
-میخوام برم ازین کشور...
-کمتر از یک هفته باید برگردی..!
-قبوله...
- و میدونی که دیگه الان ازدواج کردی و تنها رفتنت فقط باعث دراوردن صدای مردمه..!
جیمین نگاهشو دور من و پدرش چرخوند و لب زد..
-من با بودنش مشکلی ندارم...
و بعد روی من قفل موند با صدای آرومی که فقط من میشنیدم ادامه داد...
- فک کنم اونه که کناره من بودنو دوست نداره..
و بعد اونجا رو ترک کرد..
ببخشید بابت تاخیر یادم رف بزارم😊
عا راستییی یلداتوننن ممبااارککک (با اینکه دیر شد)😂🤦🏻♀️🥲
۱۰.۵k
۰۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.