(عاشق غریب)
(عاشق غریب)
پارت ۳۵
از زبان باران
دو هفته ای از اون ماجرا میگذره و هر روز بیشتر دلتنگ ارغوان میشم....ننه طبق قولی که به من داده بود باید دیروز به ارغوان سر میزد....امروز میخوام برم ننه رو ببینم و از حال بچم با خبر بشم....توی این چند وقت تونستم نظافتچی یه مدرسه بشم....شغل پول سازی نیست اما تو هزینه ها بهمون کمک میکنه....طبق عادتی که دارم دوست نداشتم س بار کسی باش به خاطر همین خودم هم میرم سر کار تا کمک خرج حنانه باشم توی مدرسه ای کار میکنم که حنانه معلمشه....خیلی بهم اصرار کرد لازم به کار نیست اما گوش من بدهکار نبود...
_خانم فرهانی
با صدا زدن فامیلیم برگشتم....با دیدن قیافه ی عصبانی مرادی آب دهنمو قورت دادم.... مرادی یکی از معاون های این مدرسس...باز معلوم نیست خودم چیکار انجام دادم که خبر ندارم....با صدای لرزون جوابش رو دادم :
_بله خانم
_چرا ۴ ساعته تو فکری ؟؟؟سریع کلاس ها رو طی بکش الان بچه ها میخوان بیان سرکلاساشون
«چشم»ای زیر لب گفتم شروع کردن به طی کشیدن و سالن و کلاس ها....این وضع اصلا برام قابل تحمل نبود...نمیتونم....نمیتونم با این وضع زندگی کنم....باید برگردم پیش بچم....اما مگه میذارن؟؟؟
دلم میخواست شانسم و امتحان کنم تا شاید اگه روزی تونستم ارغوان رو ببینم بگم تلاش کردم برجردم پیشت اما نذاشتن....نمیخوام دست رو دست هم بذارم تا فراموش کنن بارانی هم وجود داره ...امروز بدن اینکه باران و ننه بفهمن برگردم پیش بچم....خدا رو چه دیدی شاید مهرشاد سر عقل بیاد....شاید بفهمه من هیچ تقصیری ندارم....شاید بفهمه دوری از بچم داره منو تیمارستانیم میکنه و برم گردونه...شاید...آهی از سر افسوس کشیدم و حواسم رو دادم به کارم....نگاهی به ساعت رو دیوار انداختم....ساعت ۶ونیم صبح بود....بچه ها نیم ساعت کلاسشون شروع میشه....سرعت دست و پاهام و تند کردم و با سرعت بیشتری کارمو انجام دادم...
***
نگاهم و دادم به بچه هایی با شور و شوق امتحاناتشون رو به ماماناشون نشون میدادن....جوری که مامان با لذت و بدون دغدغه بچه هاشون و بغل میکردن....نگاه میکردن....حرف میزدن ....باعث شد اشک از چشام سرازیر شه....با پشت دستم پسشون زدم....منم به عنوان مادر حقمه که برم پیش بچم...چقدر دلم برای اون چشمای اندازه ی قابلمش تنگ شده...دستم و گذاشتم رو کمرم و لنگ لنگون راه رفتم....دیگه ساعت کاریم تموم شده بود....احساس میکردم کمرم داره از وسط خورد میشه...اما به خاطر خودم و حنانه هم شده باید کار کنم....
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
پارت ۳۵
از زبان باران
دو هفته ای از اون ماجرا میگذره و هر روز بیشتر دلتنگ ارغوان میشم....ننه طبق قولی که به من داده بود باید دیروز به ارغوان سر میزد....امروز میخوام برم ننه رو ببینم و از حال بچم با خبر بشم....توی این چند وقت تونستم نظافتچی یه مدرسه بشم....شغل پول سازی نیست اما تو هزینه ها بهمون کمک میکنه....طبق عادتی که دارم دوست نداشتم س بار کسی باش به خاطر همین خودم هم میرم سر کار تا کمک خرج حنانه باشم توی مدرسه ای کار میکنم که حنانه معلمشه....خیلی بهم اصرار کرد لازم به کار نیست اما گوش من بدهکار نبود...
_خانم فرهانی
با صدا زدن فامیلیم برگشتم....با دیدن قیافه ی عصبانی مرادی آب دهنمو قورت دادم.... مرادی یکی از معاون های این مدرسس...باز معلوم نیست خودم چیکار انجام دادم که خبر ندارم....با صدای لرزون جوابش رو دادم :
_بله خانم
_چرا ۴ ساعته تو فکری ؟؟؟سریع کلاس ها رو طی بکش الان بچه ها میخوان بیان سرکلاساشون
«چشم»ای زیر لب گفتم شروع کردن به طی کشیدن و سالن و کلاس ها....این وضع اصلا برام قابل تحمل نبود...نمیتونم....نمیتونم با این وضع زندگی کنم....باید برگردم پیش بچم....اما مگه میذارن؟؟؟
دلم میخواست شانسم و امتحان کنم تا شاید اگه روزی تونستم ارغوان رو ببینم بگم تلاش کردم برجردم پیشت اما نذاشتن....نمیخوام دست رو دست هم بذارم تا فراموش کنن بارانی هم وجود داره ...امروز بدن اینکه باران و ننه بفهمن برگردم پیش بچم....خدا رو چه دیدی شاید مهرشاد سر عقل بیاد....شاید بفهمه من هیچ تقصیری ندارم....شاید بفهمه دوری از بچم داره منو تیمارستانیم میکنه و برم گردونه...شاید...آهی از سر افسوس کشیدم و حواسم رو دادم به کارم....نگاهی به ساعت رو دیوار انداختم....ساعت ۶ونیم صبح بود....بچه ها نیم ساعت کلاسشون شروع میشه....سرعت دست و پاهام و تند کردم و با سرعت بیشتری کارمو انجام دادم...
***
نگاهم و دادم به بچه هایی با شور و شوق امتحاناتشون رو به ماماناشون نشون میدادن....جوری که مامان با لذت و بدون دغدغه بچه هاشون و بغل میکردن....نگاه میکردن....حرف میزدن ....باعث شد اشک از چشام سرازیر شه....با پشت دستم پسشون زدم....منم به عنوان مادر حقمه که برم پیش بچم...چقدر دلم برای اون چشمای اندازه ی قابلمش تنگ شده...دستم و گذاشتم رو کمرم و لنگ لنگون راه رفتم....دیگه ساعت کاریم تموم شده بود....احساس میکردم کمرم داره از وسط خورد میشه...اما به خاطر خودم و حنانه هم شده باید کار کنم....
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
۳.۶k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.