گس لایتر/پارت ۲۸۹
رمز قبلی در رو یادش بود... وقتی واردش کرد در باز شد پس جونگکوک عوضش نکرده بود...
به آرومی قدم برداشت و یک بار صداش زد
"جونگکوک؟ "
از اینکه جوابی نشنید مطمئن شد که اون هنوز نرسیده...
توی خونه قدم زنان به همه جا سرک کشید... تقریبا همه چیز عین همون روزی بود که از خونه رفته بود...
به عنوان آخرین قسمت از خونه سمت اتاق خواب رفت... داخل شد...
چقدر خاطرات به خواب رفته توی این خونه بود... خوب و بدش در هم بود... شاید بدش بیشتر!...
چشمش که به میز آرایشش افتاد رفت و جلوش ایستاد... خودشو توی آینه نگاه کرد...
پیرهن مشکی رنگ بلندش یه آدم دیگه ازش ساخته بود... هیچوقت لباسی که سراپا مشکی باشه رو نمیپوشید... همیشه از رنگای شاد استفاده میکرد... این اولین بار محسوب میشد که بدون استفاده از هیچ رنگ متضادی مشکی پوشیده بود... این استایل، ظاهری پخته تر براش ساخته بود...
در حال برانداز کردن خودش بود که احساس کرد کسی وارد خونه شده...
به طرف در اتاق رفت... وقتی نزدیک در شد قبل از دست زدن به دستگیره ، در باز شد...
خودشو عقب کشید...
خودش بود!...
با دیدن همدیگه مبهوت به هم نگاه میکردن...
به آرومی لب زد:
جونگکوک: خیلی منتظرت گذاشتم؟...
مات پیرهنش بود... همون پیرهن سفیدی که براش خریده بود و هیچوقت نپوشیده بودش...
نگاهشو ازش گرفت و به نقطه ی پرتی داد...
-تازه رسیدم
جونگکوک: خوبه... چرا میخواستی بیام؟....
چرخید و بهش پشت کرد... چند قدمی برداشت...
نفس عمیقی کشید و با لحنی جدی صحبت کرد...
-از جی وو شکایت کردی!!! به چه حقی اینکارو کردی؟
جونگکوک: آها... پس برای دفاع از اون اومدی!
-دیگه جونی برای درگیری و مشاجره ندارم... تمومش کن! خیلی خستم!
جونگکوک: من که باهات کاری ندارم
-چرا داری! جی وو هرکاری کرده بخاطر من بوده... من ازش خواستم!.. نباید اذیتش کنی!
جونگکوک: اون تو رو ازم گرفت... باید تاوانشو پس بده!
-عجب! ببین چی میشنوم از یه آدمی که مدعیه عقل و منطقه!
جونگکوک: هنوزم هستم... در مورد تو... نمیتونم باشم!...
بی توجه به حرفش گفت:
-دست از سر جی وو بردار!... اون مثل ما نیست... کلی تلاش کرده تا به اینجا رسیده... اگر مشکلی براش پیش بیاد تا آخر عمرم نمیتونم خودمو ببخشم... بخاطر من ریسک کرد!
جونگکوک: میشه چن لحظه از جی وو حرف نزنی؟ اون اصن برای من مهم نیست! هدف من تویی!
-نمیشه! تنها دلیل اومدن من به این خونه فقط جی ووئه... کار دیگه باهات ندارم!
جونگکوک: اما من دارم... میخوام درباره ی جونگ هون بدونم که پیش تو حالش خوبه؟ درباره ی بچمون که داره توی بدن تو رشد میکنه و من هنوز نمیدونم دختره یا پسر... درباره ی خودت!...
همزمان که این صحبتا رو میکرد قدمی به جلو برمیداشت و به بایول نزدیک میشد... تا جایی که فاصلش با اون فقط پیراهناشون بود...
بایول عقب میرفت اما جونگکوک کوتاه نمیومد و به حرف زدنش هم ادامه میداد:
جونگکوک: میدونی چقد دلم برات تنگ شده؟ هنوز فرصت نشده بهت بگم از اولشم عاشقت بودم ولی نمیخواستم قبول کنم! چون هیچوقت طعم عشقو نچشیده بودم که بشناسمش...
دیگه نمیتونست عقب بره... پشتش به دیوار رسیده بود... اون خیره به صورتش روی چشماش زوم کرده بود...
دستشو بالا آورد و روی سینه ی ستبرش گذاشت...
-برو عقب!... دارم احساس بدی پیدا میکنم!...
از اینکه بهش حس بدی القا میکرد ناراحت شد... چن ثانیه بهش خیره موند ولی بایول سرشو سمت دیگه چرخونده بود و نگاهش نمیکرد...
آروم خودشو عقب کشید و با فاصله ازش ایستاد...
جونگکوک: باشه... معذرت میخوام...
از اینکه اینقدر نزدیکش شده بود عصبانی شده بود... اشک توی چشماش جمع شد... با ناراحتی و صدای لرزون جواب داد:
-همینه دیگه! هرکاری دلت میخواد میکنی و تهش میگی ببخشید... البته قبلا همینم نمیگفتی... جز خاطراتی که همیشه عذابم میدن ازت چیزی به یادگار ندارم!... اگر من... خانوادم... دوستام... و هر کدوم از اطرافیانم از تو آسیبی ببینن به هر شکلی که ممکن باشه ازت انتقام میگیرم!...
حرفشو زد و از کنارش عبور کرد تا سمت در بره...
بغض کرد و با صدای بلند حرف زد:
جونگکوک: من چی؟ منم جزو خانوادتم... پدر بچه هاتم... میخوای با کی بجنگی؟ با من؟...
پوزخندی زد و برگشت نگاهش کرد:
-چطوری روت میشه اینو بگی؟ وقتی پیشت بودم طوری منو از خودت روندی که انگار بدترین دشمنت بودم! پس من چرا باید با وجود رفتار تو، تو رو خانواده ی خودم بدونم؟...
لبخند تلخی زد و همزمان قطره ی اشکی از چشمش سُر خورد...
از دیدن اشکش ناخودآگاه تمام اون حس عصبانیت و بیزاری ای که ازش داشت فروکش کرد... سر جا خشکش زد و فقط به جونگکوک خیره موند!...
به آرومی قدم برداشت و یک بار صداش زد
"جونگکوک؟ "
از اینکه جوابی نشنید مطمئن شد که اون هنوز نرسیده...
توی خونه قدم زنان به همه جا سرک کشید... تقریبا همه چیز عین همون روزی بود که از خونه رفته بود...
به عنوان آخرین قسمت از خونه سمت اتاق خواب رفت... داخل شد...
چقدر خاطرات به خواب رفته توی این خونه بود... خوب و بدش در هم بود... شاید بدش بیشتر!...
چشمش که به میز آرایشش افتاد رفت و جلوش ایستاد... خودشو توی آینه نگاه کرد...
پیرهن مشکی رنگ بلندش یه آدم دیگه ازش ساخته بود... هیچوقت لباسی که سراپا مشکی باشه رو نمیپوشید... همیشه از رنگای شاد استفاده میکرد... این اولین بار محسوب میشد که بدون استفاده از هیچ رنگ متضادی مشکی پوشیده بود... این استایل، ظاهری پخته تر براش ساخته بود...
در حال برانداز کردن خودش بود که احساس کرد کسی وارد خونه شده...
به طرف در اتاق رفت... وقتی نزدیک در شد قبل از دست زدن به دستگیره ، در باز شد...
خودشو عقب کشید...
خودش بود!...
با دیدن همدیگه مبهوت به هم نگاه میکردن...
به آرومی لب زد:
جونگکوک: خیلی منتظرت گذاشتم؟...
مات پیرهنش بود... همون پیرهن سفیدی که براش خریده بود و هیچوقت نپوشیده بودش...
نگاهشو ازش گرفت و به نقطه ی پرتی داد...
-تازه رسیدم
جونگکوک: خوبه... چرا میخواستی بیام؟....
چرخید و بهش پشت کرد... چند قدمی برداشت...
نفس عمیقی کشید و با لحنی جدی صحبت کرد...
-از جی وو شکایت کردی!!! به چه حقی اینکارو کردی؟
جونگکوک: آها... پس برای دفاع از اون اومدی!
-دیگه جونی برای درگیری و مشاجره ندارم... تمومش کن! خیلی خستم!
جونگکوک: من که باهات کاری ندارم
-چرا داری! جی وو هرکاری کرده بخاطر من بوده... من ازش خواستم!.. نباید اذیتش کنی!
جونگکوک: اون تو رو ازم گرفت... باید تاوانشو پس بده!
-عجب! ببین چی میشنوم از یه آدمی که مدعیه عقل و منطقه!
جونگکوک: هنوزم هستم... در مورد تو... نمیتونم باشم!...
بی توجه به حرفش گفت:
-دست از سر جی وو بردار!... اون مثل ما نیست... کلی تلاش کرده تا به اینجا رسیده... اگر مشکلی براش پیش بیاد تا آخر عمرم نمیتونم خودمو ببخشم... بخاطر من ریسک کرد!
جونگکوک: میشه چن لحظه از جی وو حرف نزنی؟ اون اصن برای من مهم نیست! هدف من تویی!
-نمیشه! تنها دلیل اومدن من به این خونه فقط جی ووئه... کار دیگه باهات ندارم!
جونگکوک: اما من دارم... میخوام درباره ی جونگ هون بدونم که پیش تو حالش خوبه؟ درباره ی بچمون که داره توی بدن تو رشد میکنه و من هنوز نمیدونم دختره یا پسر... درباره ی خودت!...
همزمان که این صحبتا رو میکرد قدمی به جلو برمیداشت و به بایول نزدیک میشد... تا جایی که فاصلش با اون فقط پیراهناشون بود...
بایول عقب میرفت اما جونگکوک کوتاه نمیومد و به حرف زدنش هم ادامه میداد:
جونگکوک: میدونی چقد دلم برات تنگ شده؟ هنوز فرصت نشده بهت بگم از اولشم عاشقت بودم ولی نمیخواستم قبول کنم! چون هیچوقت طعم عشقو نچشیده بودم که بشناسمش...
دیگه نمیتونست عقب بره... پشتش به دیوار رسیده بود... اون خیره به صورتش روی چشماش زوم کرده بود...
دستشو بالا آورد و روی سینه ی ستبرش گذاشت...
-برو عقب!... دارم احساس بدی پیدا میکنم!...
از اینکه بهش حس بدی القا میکرد ناراحت شد... چن ثانیه بهش خیره موند ولی بایول سرشو سمت دیگه چرخونده بود و نگاهش نمیکرد...
آروم خودشو عقب کشید و با فاصله ازش ایستاد...
جونگکوک: باشه... معذرت میخوام...
از اینکه اینقدر نزدیکش شده بود عصبانی شده بود... اشک توی چشماش جمع شد... با ناراحتی و صدای لرزون جواب داد:
-همینه دیگه! هرکاری دلت میخواد میکنی و تهش میگی ببخشید... البته قبلا همینم نمیگفتی... جز خاطراتی که همیشه عذابم میدن ازت چیزی به یادگار ندارم!... اگر من... خانوادم... دوستام... و هر کدوم از اطرافیانم از تو آسیبی ببینن به هر شکلی که ممکن باشه ازت انتقام میگیرم!...
حرفشو زد و از کنارش عبور کرد تا سمت در بره...
بغض کرد و با صدای بلند حرف زد:
جونگکوک: من چی؟ منم جزو خانوادتم... پدر بچه هاتم... میخوای با کی بجنگی؟ با من؟...
پوزخندی زد و برگشت نگاهش کرد:
-چطوری روت میشه اینو بگی؟ وقتی پیشت بودم طوری منو از خودت روندی که انگار بدترین دشمنت بودم! پس من چرا باید با وجود رفتار تو، تو رو خانواده ی خودم بدونم؟...
لبخند تلخی زد و همزمان قطره ی اشکی از چشمش سُر خورد...
از دیدن اشکش ناخودآگاه تمام اون حس عصبانیت و بیزاری ای که ازش داشت فروکش کرد... سر جا خشکش زد و فقط به جونگکوک خیره موند!...
۲۲.۸k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.