پارت3۳-نفوذ
¶اره همونو میگم
-یعنی میشه؟مطمئنی؟
¶نمیدونم باید ببینیش
میرن پیش همون پسره که اونم اسمش کوکه
¶ببخشید اقا این برادرم جئون جونگ کوک هستن و منم جئون یونا هستم
اگه میشه چند لحظه وقتتون رو بگیریم
©-چطور اینقدر شبیه منییی؟
+کوک... واتتت؟الان من دوتا کوک میبینم یا شما واقعا دوتایینن
¢فک کنم اشتباه میبینین
¶بچه ها اروم باشین الان اگه اجازه بدین همه چیز رو براتون تعریف میکنم
-+¢©باشه
و میرن رو یک میز همشون میشینن و سفارش رو میدن و یونا قضیه رو تعریف میکنه
¶خب بچه ها داستان ازونجایی شروع میشه که یک روز وقتی من و جونگ کوک و سونگ کوک( من دراوردیه)
و پدر مادرمون به گردش ویتامین میریم یک نفر به خونمون حمله میکنه و سونگ کوک رو میبره و باید بدونین جونگ کوک و سونگ کوک برادر دوقلو بودن
+یعنی شما دوتا برادر دوقلو ایننننن
-©شاید
¶این قضیه مربوط میشه به حدودا 20 سال پیش موقعی که من 3 ساله و دوقلو ها 6 ساله بودن
و حالا بعد این همه سال ممکنه سونگ کوک پیدا شده باشه ولی برای اطمینان اگه سونگ کوک اجازه بده ازمایش میگیریم
©من مشکلی ندارم میتونیم همین امشب برای ازمایش بریم
-منم مشکلی ندارم
¶پس پاشین بریم
+¢اوکی
و پاشدن و رفتن و تو یک ماشین بزرگ نشستن( همه تو یک ماشین)
سورا رفت پیش جونگ کوک نشست
+کوک
-جونم عشقم
+خیلی ترسیدم وقتی اون خانومه رو با داداشت دیدم فکر کردم تویی
-عشقم من برای چی وقتی تورو دارم برم با یکی دیگه بگردم
+نمیدونم
-اشکالی نداره😁
+عاشقتم
-منم همینطور
و دستش رو میزاره رو پای سورا
+نکن بقیه هم اینجان زشته*خجالت
-کیوتتتتت😁
+اعه کوککک
-باشه باشه😁
و رفتن و تو ازمایشگاه و منتظر وایسادن
+موفق باشین پسرااا
©-ممنون😁
و رفتن و ازمایش دادن و دکتر گفت برای نتیجه ازمایش فردا بیان
و رفتن خونه کوک و یونا و پدر مادرشون ، و سورا و سونگ کوک رو با خودشون بردن
&سلام پسرم( مامانشون)
©سلام مادر جان من سونگ کوک هستم ایشون جونگ کوک هستن
&بله؟
-سلام مامان خوبی؟
! بچ... وات؟ ( بابای کوک)
¶مامان بابا این اقا شاید همون سونگ کوک خودمون باشه
همونی که گمش کردیم
&پسرم*گریه
©خانم گریه نکنین امیدوارم واقعا پسر شما باشم بعد این همه سال خیلی دوست دارم مادرم رو بقل کنم
&پسرممم
! وای سونگ کوک پسرم واقعا خودتی؟
بیا بغلمممم
و بعد کلی گریه و بغل و این صحنه های احساسی رفتن و نشستن برای شام
-مامان بابا
! &جونم
-میگم منو سورا میخوایم باهم ازدواج کنیم
+غذا پرید تو گلوش*سرفههههه
! &واقعا؟ 😳
-اهوم
+کوککک
-مشکل چیه؟ من میخوام باهات زودتر ازدواج کنم
! این که خیلی خوبه
&اره موافقم ولی مامان بابای سورا خبر دارن؟
-نه باید بهشون بگیم
&اها
... بعد شام...
یونا رفت خونه خودشون و سونگ کوک هم با کلی ببخشید رفت خونه خودش
-یعنی میشه؟مطمئنی؟
¶نمیدونم باید ببینیش
میرن پیش همون پسره که اونم اسمش کوکه
¶ببخشید اقا این برادرم جئون جونگ کوک هستن و منم جئون یونا هستم
اگه میشه چند لحظه وقتتون رو بگیریم
©-چطور اینقدر شبیه منییی؟
+کوک... واتتت؟الان من دوتا کوک میبینم یا شما واقعا دوتایینن
¢فک کنم اشتباه میبینین
¶بچه ها اروم باشین الان اگه اجازه بدین همه چیز رو براتون تعریف میکنم
-+¢©باشه
و میرن رو یک میز همشون میشینن و سفارش رو میدن و یونا قضیه رو تعریف میکنه
¶خب بچه ها داستان ازونجایی شروع میشه که یک روز وقتی من و جونگ کوک و سونگ کوک( من دراوردیه)
و پدر مادرمون به گردش ویتامین میریم یک نفر به خونمون حمله میکنه و سونگ کوک رو میبره و باید بدونین جونگ کوک و سونگ کوک برادر دوقلو بودن
+یعنی شما دوتا برادر دوقلو ایننننن
-©شاید
¶این قضیه مربوط میشه به حدودا 20 سال پیش موقعی که من 3 ساله و دوقلو ها 6 ساله بودن
و حالا بعد این همه سال ممکنه سونگ کوک پیدا شده باشه ولی برای اطمینان اگه سونگ کوک اجازه بده ازمایش میگیریم
©من مشکلی ندارم میتونیم همین امشب برای ازمایش بریم
-منم مشکلی ندارم
¶پس پاشین بریم
+¢اوکی
و پاشدن و رفتن و تو یک ماشین بزرگ نشستن( همه تو یک ماشین)
سورا رفت پیش جونگ کوک نشست
+کوک
-جونم عشقم
+خیلی ترسیدم وقتی اون خانومه رو با داداشت دیدم فکر کردم تویی
-عشقم من برای چی وقتی تورو دارم برم با یکی دیگه بگردم
+نمیدونم
-اشکالی نداره😁
+عاشقتم
-منم همینطور
و دستش رو میزاره رو پای سورا
+نکن بقیه هم اینجان زشته*خجالت
-کیوتتتتت😁
+اعه کوککک
-باشه باشه😁
و رفتن و تو ازمایشگاه و منتظر وایسادن
+موفق باشین پسرااا
©-ممنون😁
و رفتن و ازمایش دادن و دکتر گفت برای نتیجه ازمایش فردا بیان
و رفتن خونه کوک و یونا و پدر مادرشون ، و سورا و سونگ کوک رو با خودشون بردن
&سلام پسرم( مامانشون)
©سلام مادر جان من سونگ کوک هستم ایشون جونگ کوک هستن
&بله؟
-سلام مامان خوبی؟
! بچ... وات؟ ( بابای کوک)
¶مامان بابا این اقا شاید همون سونگ کوک خودمون باشه
همونی که گمش کردیم
&پسرم*گریه
©خانم گریه نکنین امیدوارم واقعا پسر شما باشم بعد این همه سال خیلی دوست دارم مادرم رو بقل کنم
&پسرممم
! وای سونگ کوک پسرم واقعا خودتی؟
بیا بغلمممم
و بعد کلی گریه و بغل و این صحنه های احساسی رفتن و نشستن برای شام
-مامان بابا
! &جونم
-میگم منو سورا میخوایم باهم ازدواج کنیم
+غذا پرید تو گلوش*سرفههههه
! &واقعا؟ 😳
-اهوم
+کوککک
-مشکل چیه؟ من میخوام باهات زودتر ازدواج کنم
! این که خیلی خوبه
&اره موافقم ولی مامان بابای سورا خبر دارن؟
-نه باید بهشون بگیم
&اها
... بعد شام...
یونا رفت خونه خودشون و سونگ کوک هم با کلی ببخشید رفت خونه خودش
۵.۶k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.