بازهم جمله همیشگی ام را تکرار می کنم :
بازهم جمله همیشگی ام را تکرار می کنم :
من ان روزها نبودم...به چشم ندیدم...
اما....خوب می دانم...
تنها سیزده سال داشتی...
جبهه ها و خاکریز ها را خوب درک کردی
خوب میدانم
در ان سن به روی همه ی بازیگوشی هایی که میتوانستی با هم سن و سالانت تجربه کنی چشم بستی...
بازی های کوچه پس کوچه هایت را ترک کردی...
کلاس های مدرسه را به امید برگشتنت کنار گذاشتی..
رفتی تا خط مقدم...رفتی تا خدا...
عزمت انگیزه ای پیوسته بود و دلت هم پر از انگیزه ی ازادی بود...
دل مادر پیرت هم پر از دلواپسی ها بود..
اما....رفتی!!!
بر همه ی دلواپسی هایش چشم فرو بستی
هنوز هم نمی دانم...
چطور در ان سن با زندگی بیگانه شدی؟؟!!
چطوراینگونه بی پروا و عاشق و شیدا شدی؟؟؟...
سیزده سال داشتی...
اما سنگر خود را رها کردی و به سمتی خیز برداشتی و پریدی که پرده های رویایی و رنگین دشمن را از هم درید...
اری...من نبودم...ندیدم ....اما خوب میدانم
داخل دستانت نارنجکی بود...
خوب میدانم...همتت دشمن را به اتش کشید و نقشه ان گردنکشان را مات کرد...
و تو...حسین سیزده ساله ی ما...
داوطلبانه در خون غلتیدی...
مثل یک کبوتر از میان ان شعله های بر افروخته به سمت اسمان ...
پرواز ابی ات را تا خدا شروع کردی....
کاش می شد،همه ی حرف هارا نوشت!!
اما حیف که خیلی چیز ها جز با دیدن درک نمی شوند...
حسین جان!
ندای ادرکنی و تحمل تنهایی گران است..
دعایم کن... و "من " را حلال کن...
حلالم کن به خاطر همه ی کوتاهی هایم
حلالم کن تا مدیون خون ساری و جاری ات نباشم..
فهمیده را باید فهمید تا فهمیده شد...
همین.
***دلارام***
من ان روزها نبودم...به چشم ندیدم...
اما....خوب می دانم...
تنها سیزده سال داشتی...
جبهه ها و خاکریز ها را خوب درک کردی
خوب میدانم
در ان سن به روی همه ی بازیگوشی هایی که میتوانستی با هم سن و سالانت تجربه کنی چشم بستی...
بازی های کوچه پس کوچه هایت را ترک کردی...
کلاس های مدرسه را به امید برگشتنت کنار گذاشتی..
رفتی تا خط مقدم...رفتی تا خدا...
عزمت انگیزه ای پیوسته بود و دلت هم پر از انگیزه ی ازادی بود...
دل مادر پیرت هم پر از دلواپسی ها بود..
اما....رفتی!!!
بر همه ی دلواپسی هایش چشم فرو بستی
هنوز هم نمی دانم...
چطور در ان سن با زندگی بیگانه شدی؟؟!!
چطوراینگونه بی پروا و عاشق و شیدا شدی؟؟؟...
سیزده سال داشتی...
اما سنگر خود را رها کردی و به سمتی خیز برداشتی و پریدی که پرده های رویایی و رنگین دشمن را از هم درید...
اری...من نبودم...ندیدم ....اما خوب میدانم
داخل دستانت نارنجکی بود...
خوب میدانم...همتت دشمن را به اتش کشید و نقشه ان گردنکشان را مات کرد...
و تو...حسین سیزده ساله ی ما...
داوطلبانه در خون غلتیدی...
مثل یک کبوتر از میان ان شعله های بر افروخته به سمت اسمان ...
پرواز ابی ات را تا خدا شروع کردی....
کاش می شد،همه ی حرف هارا نوشت!!
اما حیف که خیلی چیز ها جز با دیدن درک نمی شوند...
حسین جان!
ندای ادرکنی و تحمل تنهایی گران است..
دعایم کن... و "من " را حلال کن...
حلالم کن به خاطر همه ی کوتاهی هایم
حلالم کن تا مدیون خون ساری و جاری ات نباشم..
فهمیده را باید فهمید تا فهمیده شد...
همین.
***دلارام***
۴.۳k
۱۲ آبان ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.