💦رمان زمستان💦 پارت 10
🖤پارت دهم🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: وقتی چشامو باز کردم درد بدی تو ناحیه پهلوم حس کردم...
ارسلان: خوبی...دیانا؟
دیانا: اره خوبم...
ارسلان: ببین امشب و باید اینجا بمونیم ولی فردا صبح باید بریم کارای عقد بکنیم
دیانا: باش..ولی به خانوادت میخوای چی بگی؟
ارسلان: لازم نیست به اونا جواب پس بدم...
دیانا: درد بدی بدنم داشت ک ی دفعه یاد مامانم افتادم...مامانم ارسلان...مامانم ناخداگاه زدم زیر گریه...
ارسلان: دیانا گریه نکن...مامانت الان همجوره هواتو داره حداقل میدونه ک دخترش ی دختر پاکه بهتر ک مامانت از دست این داداش عوضیت خلاص شد....
دیانا: همینجوری داشتم اشک میریختم...
ارسلان: دیانا گریه نکن دیگه حیف اون چشای قشنگت نیس؟
دیانا: با حرف ارسلان جا خورد...مرسی ارسلان
ارسلان: بابت؟
دیانا: کمکت...
ارسلان: رفیقا واسه هم این کارارو میکنن دیگ
دیانا: لبخندی روی لبمون نمایان شد کم کم چشام گرم شد و خوابم برد..
*صبح*
دیانا: با صدای ارسلان لای چشامو باز کردم
ارسلان: تایم خواب؟
دیانا: زهر مار
ارسلان: بدو بلند شو ک کلی کار داریم
دیانا: باش..از جام به سختی بلند شدم کارای ترخیص کردیم و حرکت کردیم سمت خونه....ارسلان
ارسلان: بله
دیانا: چرا همه ی سختی های دنیارو من باید بکشم؟
ارسلان: دیانا...بعضی وقتا سختی از آدمای قوی میتونه ی آدم ضعیف بسازه..ولی بعضی وقتا سختی از ی آدم ضعیف ی آدم قوی میسازه دیانا...وقتی ک تورو میبینم متوجه میشم ک روز به روز تو داری قوی تر میشی...ولی ی جایی هست اونقدر قوی میشی ک دیگه سختی به حساب نمیاد اینجاس ک انقدر زندگیت قشنگ شده ک هیچ کدوم از اینارو یادت نمیاد
دیانا: با تمام غمایی ک تو دلم بود حرفای ارسلان بهم ارامش میداد...رفتیم خونه ارسلان چون وسایل لباسام اونجا بود رفتم آماده شم ک..
《رمان زمستون❄》
دیانا: وقتی چشامو باز کردم درد بدی تو ناحیه پهلوم حس کردم...
ارسلان: خوبی...دیانا؟
دیانا: اره خوبم...
ارسلان: ببین امشب و باید اینجا بمونیم ولی فردا صبح باید بریم کارای عقد بکنیم
دیانا: باش..ولی به خانوادت میخوای چی بگی؟
ارسلان: لازم نیست به اونا جواب پس بدم...
دیانا: درد بدی بدنم داشت ک ی دفعه یاد مامانم افتادم...مامانم ارسلان...مامانم ناخداگاه زدم زیر گریه...
ارسلان: دیانا گریه نکن...مامانت الان همجوره هواتو داره حداقل میدونه ک دخترش ی دختر پاکه بهتر ک مامانت از دست این داداش عوضیت خلاص شد....
دیانا: همینجوری داشتم اشک میریختم...
ارسلان: دیانا گریه نکن دیگه حیف اون چشای قشنگت نیس؟
دیانا: با حرف ارسلان جا خورد...مرسی ارسلان
ارسلان: بابت؟
دیانا: کمکت...
ارسلان: رفیقا واسه هم این کارارو میکنن دیگ
دیانا: لبخندی روی لبمون نمایان شد کم کم چشام گرم شد و خوابم برد..
*صبح*
دیانا: با صدای ارسلان لای چشامو باز کردم
ارسلان: تایم خواب؟
دیانا: زهر مار
ارسلان: بدو بلند شو ک کلی کار داریم
دیانا: باش..از جام به سختی بلند شدم کارای ترخیص کردیم و حرکت کردیم سمت خونه....ارسلان
ارسلان: بله
دیانا: چرا همه ی سختی های دنیارو من باید بکشم؟
ارسلان: دیانا...بعضی وقتا سختی از آدمای قوی میتونه ی آدم ضعیف بسازه..ولی بعضی وقتا سختی از ی آدم ضعیف ی آدم قوی میسازه دیانا...وقتی ک تورو میبینم متوجه میشم ک روز به روز تو داری قوی تر میشی...ولی ی جایی هست اونقدر قوی میشی ک دیگه سختی به حساب نمیاد اینجاس ک انقدر زندگیت قشنگ شده ک هیچ کدوم از اینارو یادت نمیاد
دیانا: با تمام غمایی ک تو دلم بود حرفای ارسلان بهم ارامش میداد...رفتیم خونه ارسلان چون وسایل لباسام اونجا بود رفتم آماده شم ک..
۷۹.۶k
۱۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.