پارت ۱
رمان جدید داریم ما
.
چشمامو روی هم فشردم که اشکام پااین ریخت این حق من نبود چرا باید با مردی که برادر ناتنیم میگه ازدواج کنم صدای هق هق هام شدت گرفت که جیسو برام لیوان آبی آورد
جیسو: رزی آروم باش چیزی نیست همچی درست میشه
صدای زنگ در به صدا دراومد مایا مادر ناتنیم رفت تا درو باز کنه
مایا : نامی پسرم حق باتوعه ولی
نامی : ولی چی داری خرج یه دختر فلج بدی
مایا : نه پسرم اصلا منظورم این نیست چرا باید بخوا با یه دختر فلج ازدواج کنه
نامی : نمیدونم فقط گفت اون روز که روزی رو دیده ازش خوشش اومده نهایتن پشیمون میشه
منتظر یه مرد ۶۰ یا ۷۰ ساله بودم که یه پسر خوشتیپ و جوون وارد شد
هیونجین: سلام
نامی : سلام خوش اومدی کارای محضر تموم شد
هیونجین: بله
نامی : پس میتونی رزی ببری
چی چیگفت یعنی من الان با این ازدواج کرده بودم خبر نداشتم
جیسو : ولی شما حتی نظر رزی یم نپرسیدید
مایا : هیششش
هیونجین : پس رزی شمایید خوشبختم
رزی ممنون
نامی : میخوای رزی بیارم
هیونجین: نه باهم میریم شما ازیت نمیشید خانم رزی
رزی : خیرتحمل کردن این پسر سخت بود ولی نامی سخت تر جیسو کمکم کرد تو روی صندلی جلوی ماشین بشینم گونمو بوسید و عقب رفت ماشین روشن شد به حرکت دراومد
هیونجین: سلام رزی خانوم
رزی : سلام کرده بودیم
هیونجین: بله ولی جواب نداده بودید
رزی : یه سوال میپرسم لطفا حقیقت بگید
هیونجین: حتما
رزی : بردارم چی بهتون گفته
که شروع به خندیدن کرد
هیونجین: چی مثلا
رزی : چرا میخوای بایه دختر فلج ازدواج کنی
هیونجین: میدونی من تمام زندگیم دنبال کسی گشتم که بهم خیانت نکنه خب تو حتی نمیتونی از خونه بری بیرون چه برسه به اینکه کسی بخواد بکنتت
رزی : درست صحبت کن
هیونجین: چشم از این به بعد رئیس شمایی بانو
نا خواسته اشکام فرو ریخت تا خونه اون گریه کردم از ماشین پیاده شد در سمت منو باز کرد و تازه چهره اشک آلودمو دید
هیونجین: چرا گریه میکنی
رزی : من ه..هق
هیونجین: ببخشید ببخشید شوخی کردم باهات ببخشید ببخشید
دستاشو پشت کمرم انداخت گذاشتم تو بغلش و تا تو خونه بردم گذاشتم رو مبل
هیونجین: ببخشید دیگه غلط کردم خوبه
من حتی نمیدونستم چرا داره معذرت خواهی میکنهدوباره بغلم کرد گذاشتم رو تختش و بغلم دراز کشید واقعا آدم پولداری بود که همچین خونه ای داشت توی افکارم بودم که ناگهان دستشوایم گرفت ویلجرمم نبود نگاهی به چشمای بسته و خوابش کردم چاره دیگه ای نداشتم
رزی : آقا
هیونجین: هیونجین
رزی : هیونجی
هیونجین: هیونجین
رزی : هیونجین
هیونجین: جانم
رزی : من دستشویی دارم
هیونجین: خب
دلحنش جوری بود که حس کردم انتظار داره ازش خواهش کنم
هیونجین: خبب
رزی : میشه به خواهرم زنگ بزنید منو ببره دستشویی
.
چشمامو روی هم فشردم که اشکام پااین ریخت این حق من نبود چرا باید با مردی که برادر ناتنیم میگه ازدواج کنم صدای هق هق هام شدت گرفت که جیسو برام لیوان آبی آورد
جیسو: رزی آروم باش چیزی نیست همچی درست میشه
صدای زنگ در به صدا دراومد مایا مادر ناتنیم رفت تا درو باز کنه
مایا : نامی پسرم حق باتوعه ولی
نامی : ولی چی داری خرج یه دختر فلج بدی
مایا : نه پسرم اصلا منظورم این نیست چرا باید بخوا با یه دختر فلج ازدواج کنه
نامی : نمیدونم فقط گفت اون روز که روزی رو دیده ازش خوشش اومده نهایتن پشیمون میشه
منتظر یه مرد ۶۰ یا ۷۰ ساله بودم که یه پسر خوشتیپ و جوون وارد شد
هیونجین: سلام
نامی : سلام خوش اومدی کارای محضر تموم شد
هیونجین: بله
نامی : پس میتونی رزی ببری
چی چیگفت یعنی من الان با این ازدواج کرده بودم خبر نداشتم
جیسو : ولی شما حتی نظر رزی یم نپرسیدید
مایا : هیششش
هیونجین : پس رزی شمایید خوشبختم
رزی ممنون
نامی : میخوای رزی بیارم
هیونجین: نه باهم میریم شما ازیت نمیشید خانم رزی
رزی : خیرتحمل کردن این پسر سخت بود ولی نامی سخت تر جیسو کمکم کرد تو روی صندلی جلوی ماشین بشینم گونمو بوسید و عقب رفت ماشین روشن شد به حرکت دراومد
هیونجین: سلام رزی خانوم
رزی : سلام کرده بودیم
هیونجین: بله ولی جواب نداده بودید
رزی : یه سوال میپرسم لطفا حقیقت بگید
هیونجین: حتما
رزی : بردارم چی بهتون گفته
که شروع به خندیدن کرد
هیونجین: چی مثلا
رزی : چرا میخوای بایه دختر فلج ازدواج کنی
هیونجین: میدونی من تمام زندگیم دنبال کسی گشتم که بهم خیانت نکنه خب تو حتی نمیتونی از خونه بری بیرون چه برسه به اینکه کسی بخواد بکنتت
رزی : درست صحبت کن
هیونجین: چشم از این به بعد رئیس شمایی بانو
نا خواسته اشکام فرو ریخت تا خونه اون گریه کردم از ماشین پیاده شد در سمت منو باز کرد و تازه چهره اشک آلودمو دید
هیونجین: چرا گریه میکنی
رزی : من ه..هق
هیونجین: ببخشید ببخشید شوخی کردم باهات ببخشید ببخشید
دستاشو پشت کمرم انداخت گذاشتم تو بغلش و تا تو خونه بردم گذاشتم رو مبل
هیونجین: ببخشید دیگه غلط کردم خوبه
من حتی نمیدونستم چرا داره معذرت خواهی میکنهدوباره بغلم کرد گذاشتم رو تختش و بغلم دراز کشید واقعا آدم پولداری بود که همچین خونه ای داشت توی افکارم بودم که ناگهان دستشوایم گرفت ویلجرمم نبود نگاهی به چشمای بسته و خوابش کردم چاره دیگه ای نداشتم
رزی : آقا
هیونجین: هیونجین
رزی : هیونجی
هیونجین: هیونجین
رزی : هیونجین
هیونجین: جانم
رزی : من دستشویی دارم
هیونجین: خب
دلحنش جوری بود که حس کردم انتظار داره ازش خواهش کنم
هیونجین: خبب
رزی : میشه به خواهرم زنگ بزنید منو ببره دستشویی
۱۱.۱k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.