مافیای شب p²²
مافیای شب p²²
ویو رایا
چشام و باز کردم ...ساعت حدود هشت و نیم بود...بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم موهام و شونه کردم و یه لباس سیاه پوشیدم (میدونم که کره آیا وقتی یکی میمیره سفید میپوشن!) (اسلاید دوم) بعد رفتم پایین
تهیونگ: سع.....چقدر قشنگ شدی ...
رایا: ممنون....میگم...میشه که فردا...نه ، نه ولش کن
کوک: چیزی شده؟
رایا: نه.....
تهیونگ: الان بهتری؟
رایا: آره...ولی ...ولی...میخوام برم ژاپن
تهیونگ: نه....میری اونجا حالت بد میشه..تازه تو الان بارداری نباید بری..اونجا...
رایا: من که نتونستم موقع ی مرگ مامانم اونجا باشم ...لااقل برم سر خاکش...😢
تهیونگ: رایاااا
رایا: تهیونگ!....لازم هم نیست که کسی با من بیاد..،من خودم میرم اونجا...فقط اگر میشه یکیتون بره برام بلیط بگیره!
تهیونگ: حالا تا فردا....
رایا: من همین امروز و فردا و صبر میکنم ولی...ولی پس فردا میرم ژاپن...باید برم ژاپن 😢(گریه)
تهیونگ: خیلی خوب باشه...فعلا استراحت کن...نمیخوام که حالت بد شه یابیشتر از این ضعیف شی! اوکی؟
رایا: باشه...راستی کوکمین کجان؟
تهیونگ: توی اتاقاشون...کاری داری!
رایا: نه...نه....تهیونگ...میای بریم بیرون؟
تهیونگ: ک...کجا بریم؟
رایا: بهت میگم...باشه..
تهیونگ: خیلی خوب باشه من میرم آماده شم..
تهیونگ رفت بالا و بعد از یه ربع اومد پایین (اسلاید سوم)
تهیونگ: من آماده ام بریم؟
رایا: بریم ...تا من میرم که کیفم و بردارم توام برو به کوکمین بگو...
تهیونگ: خیلی خ ب باشه
*توی ماشین*
تهیونگ: هنوز نمیخوای بگی که بریم کجا؟
رایا: برو به پارک لامورین(من در آووردی)
تهیونگ: خیلی خوب باشه...
*رسیدن به اون پارک من درآووردی)
تهیونگ: رایا یه سوال....چرا اومدیم اینجا؟
رایا: وقتی که بابام مرد ...خیلی افسرده شدم...مامانمم هس وانمود میکرد که خودش با ین قضیه کنار اومده ولی...ولی هرشب قرص خواب آور،سر درد میخورد..و بعد از اینکه میرفت اتاق خودش...هی گریه میکرد...یه ماهی شده بود و من هنوز از مرگ بابام غصه میخوردم...ولی مامانم سعی کرد به خاطر منم که شده این قضیه رو فراموشش کنه....یه شب من برد رستوران،سینما،شهر بازی...ولی هیچ تغییری وضعم نکرده بود..تا اینکه من و آوورد اینجا...بهم گفت که ...بهم گفت که هر وقت که احساس کردی که دلت پره...بیا اینجا....نفهمیدم که منظورش چیه تا اینکه بهم گفت ...وقتی که دلش پره و ناراحته میاد اینجا تا گریه کنه....منم ...منم اون شب تا جایی که تونستم گریه کردممم (با گریه و بغض)
تهیونگ: رایا...من واقعا برات متاسفم که...
رایا: ته...مرا خودت و سر زنش میکنی؟...مگه عامل اصلیش تو بودی....عامل اصلی این مرگ مریضیه مامان بود...
تهیونگ: چی گفتی؟مرضیه ی مامانت؟
رایا: مامانم سرطان داشت...یادت میاد قبل از اینکه باردار شم رفتیم پیش مامان؟!!
تهیونگ: آره یادمه
رایا: فردای اون روز مامانم و بردم دکتر ...و ...و
تهیونگ: دکتر بهت گفت که مامانت میمیره!
رایا: آ..آره( گریه)
تهیونگ اومد بغلم کرد...
تهیونگ: حالا...تا جایی که دوس داری گریه کن...باشه
***
سعی کردم که این پارت رو یکم بهترش کنم!!!
ویو رایا
چشام و باز کردم ...ساعت حدود هشت و نیم بود...بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم موهام و شونه کردم و یه لباس سیاه پوشیدم (میدونم که کره آیا وقتی یکی میمیره سفید میپوشن!) (اسلاید دوم) بعد رفتم پایین
تهیونگ: سع.....چقدر قشنگ شدی ...
رایا: ممنون....میگم...میشه که فردا...نه ، نه ولش کن
کوک: چیزی شده؟
رایا: نه.....
تهیونگ: الان بهتری؟
رایا: آره...ولی ...ولی...میخوام برم ژاپن
تهیونگ: نه....میری اونجا حالت بد میشه..تازه تو الان بارداری نباید بری..اونجا...
رایا: من که نتونستم موقع ی مرگ مامانم اونجا باشم ...لااقل برم سر خاکش...😢
تهیونگ: رایاااا
رایا: تهیونگ!....لازم هم نیست که کسی با من بیاد..،من خودم میرم اونجا...فقط اگر میشه یکیتون بره برام بلیط بگیره!
تهیونگ: حالا تا فردا....
رایا: من همین امروز و فردا و صبر میکنم ولی...ولی پس فردا میرم ژاپن...باید برم ژاپن 😢(گریه)
تهیونگ: خیلی خوب باشه...فعلا استراحت کن...نمیخوام که حالت بد شه یابیشتر از این ضعیف شی! اوکی؟
رایا: باشه...راستی کوکمین کجان؟
تهیونگ: توی اتاقاشون...کاری داری!
رایا: نه...نه....تهیونگ...میای بریم بیرون؟
تهیونگ: ک...کجا بریم؟
رایا: بهت میگم...باشه..
تهیونگ: خیلی خوب باشه من میرم آماده شم..
تهیونگ رفت بالا و بعد از یه ربع اومد پایین (اسلاید سوم)
تهیونگ: من آماده ام بریم؟
رایا: بریم ...تا من میرم که کیفم و بردارم توام برو به کوکمین بگو...
تهیونگ: خیلی خ ب باشه
*توی ماشین*
تهیونگ: هنوز نمیخوای بگی که بریم کجا؟
رایا: برو به پارک لامورین(من در آووردی)
تهیونگ: خیلی خوب باشه...
*رسیدن به اون پارک من درآووردی)
تهیونگ: رایا یه سوال....چرا اومدیم اینجا؟
رایا: وقتی که بابام مرد ...خیلی افسرده شدم...مامانمم هس وانمود میکرد که خودش با ین قضیه کنار اومده ولی...ولی هرشب قرص خواب آور،سر درد میخورد..و بعد از اینکه میرفت اتاق خودش...هی گریه میکرد...یه ماهی شده بود و من هنوز از مرگ بابام غصه میخوردم...ولی مامانم سعی کرد به خاطر منم که شده این قضیه رو فراموشش کنه....یه شب من برد رستوران،سینما،شهر بازی...ولی هیچ تغییری وضعم نکرده بود..تا اینکه من و آوورد اینجا...بهم گفت که ...بهم گفت که هر وقت که احساس کردی که دلت پره...بیا اینجا....نفهمیدم که منظورش چیه تا اینکه بهم گفت ...وقتی که دلش پره و ناراحته میاد اینجا تا گریه کنه....منم ...منم اون شب تا جایی که تونستم گریه کردممم (با گریه و بغض)
تهیونگ: رایا...من واقعا برات متاسفم که...
رایا: ته...مرا خودت و سر زنش میکنی؟...مگه عامل اصلیش تو بودی....عامل اصلی این مرگ مریضیه مامان بود...
تهیونگ: چی گفتی؟مرضیه ی مامانت؟
رایا: مامانم سرطان داشت...یادت میاد قبل از اینکه باردار شم رفتیم پیش مامان؟!!
تهیونگ: آره یادمه
رایا: فردای اون روز مامانم و بردم دکتر ...و ...و
تهیونگ: دکتر بهت گفت که مامانت میمیره!
رایا: آ..آره( گریه)
تهیونگ اومد بغلم کرد...
تهیونگ: حالا...تا جایی که دوس داری گریه کن...باشه
***
سعی کردم که این پارت رو یکم بهترش کنم!!!
۲.۸k
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.