عمارت کیم
ᴋɪᴍ'ꜱ ᴍᴀɴꜱɪᴏɴ
ᴘᴀʀᴛ 2
ویو ات
حس نگاه های سنگین پسر پشت سرم و رو خودم حس میکردم به نظر میومد اشراف زاده باشه چون جنس لباسش با لباس مردم عادی فرق داشت بعد از چیندن چند تا دونه از اون گل های کیوت کنار رودخونه به طرف اسب سفیدم رفتم پام رو زین اسب گذاشتم که پسرک گفت
(_علامت ات،،+علامت تهیونگ)
+ببخشید دوشیزه می تونم اسمتون رو بپرسم؟
لحنش مودبانه بود ولی صداش بم خاص بود جوری بود که آدم جذبش میشد ول خب متاسفانه از اون دختر هایی نیستم که جذب این جور چیز ها بشه درکل جواب دادم
_ات؛فرامس ات
ویو تهیونگ
بعد از کمی فکر کردن جوابم رو داد حتی صداش هم بهشتی بود چه برسه به خودش پس فرامس ات دختر اون تاجر معروف جالب شد برای اینکه نفهمه کی هستم خودم رو با اسم دیگه ای معرفی کردم
+ خوشبختم جونیور هستم ؛ جونیور بلک ورد
_همچینین
ویو ات
بعد به آرومی روی اسبم نشستم و به طرف عمارت حرکت کردم کمی نگذشت که رسیدم اسبم رو توی استبل گذاشتم رفتم داخل وارد اتاقم شدم خخخخخخخ موهام خیلی بهم ریخته شد حتما وقتی داشتم میومدم باد زده شتتتتتت
شونه ام رو برداشتم شروع کردم به شونه زدن موهام بعد یکم از روغن آرگان (البته نمیدونم اون موقع بوده یا نع🤦♀) به موهام زدم که اوکی شد لباسم هم مرتب کردم رفتم پایین نشستم سر میز که شام بخرم همه خانواده هم بودن پس شروع کردیم کمی گذشت که مامان گفت
مامان ات:دخترم خواهشن برای فردا از اون لباس های عجیب و غریبت نپوش! داری میری تولد ولیعهد نع دوست هات!
_ولی دیگه دیره مامان من حتی لباسم رو دوختم!
مامان ات:که اینطور اگه فردا از مهمونی انداختنت بیرون نگی نگفتی هاااا
_خیله خب باشه
بعد شروع کردیم به خوردن ادامه غذا ...
غذا که تموم شد چون زیاد به بحث سیاسی علاقه نداشتم رفتم تو اتاقم لباس خوابم رو پوشیدم در بالکن اتاقم رو باز کردم پرده هاش کشیدم کنار رومان مورد علاقه ام که راجب یه عشق ممنوعه بین شیطان و پری بود برداشتم نشستم تو بالکن شروع کردم به خوندنش.....
ویو تهیونگ
از اتاقم بیرون اومدم نشستم کنار بقیه خانواده فکرم هنوز درگیر اون دخترک کیوتی بود که کنار رودخونه دیده بودم چند بار دیگه اسمش رو تو ذهنم مورور کردم ات فرامس فرامس فرامس که با صدای بابا از افکارم بیرون اومدم
بابای ته:خب حال ولیعهد ما چطوره؟(لبخند)
+بد نیستم پدر جان ممنون
بابای ته:خب همینطور که میدونی فردا که مهمونی انتخاب عروس آیندمه با دختر امپراطور منگو بگذرونی!
+پدر جان همون طور که میدونن حتی شده بخاطر قدرت هم نمی تونم با اون دختر ازدواج کنم !
مادر ته:درست میگه اعلاحضرت خانواده ما خاصه ! اون دختر نمیتونه با شرایت این خانواده کنار بیاد !
پدر ته:خب پس تهیونگ برای اولین بار البته من خودم بیشتر همسر های خواهر و برادرات رو انتخاب کردم ولی این دفعه میزارم خودت با علاقه خودت انتخاب کنی!
امیدوارم دوست داشته باشین و اگر هم بد شده بهم بگین🤎🍪
و اینکه باز شدن مدارس رو بهتون تسلیت میگم🤌😂💔
ᴘᴀʀᴛ 2
ویو ات
حس نگاه های سنگین پسر پشت سرم و رو خودم حس میکردم به نظر میومد اشراف زاده باشه چون جنس لباسش با لباس مردم عادی فرق داشت بعد از چیندن چند تا دونه از اون گل های کیوت کنار رودخونه به طرف اسب سفیدم رفتم پام رو زین اسب گذاشتم که پسرک گفت
(_علامت ات،،+علامت تهیونگ)
+ببخشید دوشیزه می تونم اسمتون رو بپرسم؟
لحنش مودبانه بود ولی صداش بم خاص بود جوری بود که آدم جذبش میشد ول خب متاسفانه از اون دختر هایی نیستم که جذب این جور چیز ها بشه درکل جواب دادم
_ات؛فرامس ات
ویو تهیونگ
بعد از کمی فکر کردن جوابم رو داد حتی صداش هم بهشتی بود چه برسه به خودش پس فرامس ات دختر اون تاجر معروف جالب شد برای اینکه نفهمه کی هستم خودم رو با اسم دیگه ای معرفی کردم
+ خوشبختم جونیور هستم ؛ جونیور بلک ورد
_همچینین
ویو ات
بعد به آرومی روی اسبم نشستم و به طرف عمارت حرکت کردم کمی نگذشت که رسیدم اسبم رو توی استبل گذاشتم رفتم داخل وارد اتاقم شدم خخخخخخخ موهام خیلی بهم ریخته شد حتما وقتی داشتم میومدم باد زده شتتتتتت
شونه ام رو برداشتم شروع کردم به شونه زدن موهام بعد یکم از روغن آرگان (البته نمیدونم اون موقع بوده یا نع🤦♀) به موهام زدم که اوکی شد لباسم هم مرتب کردم رفتم پایین نشستم سر میز که شام بخرم همه خانواده هم بودن پس شروع کردیم کمی گذشت که مامان گفت
مامان ات:دخترم خواهشن برای فردا از اون لباس های عجیب و غریبت نپوش! داری میری تولد ولیعهد نع دوست هات!
_ولی دیگه دیره مامان من حتی لباسم رو دوختم!
مامان ات:که اینطور اگه فردا از مهمونی انداختنت بیرون نگی نگفتی هاااا
_خیله خب باشه
بعد شروع کردیم به خوردن ادامه غذا ...
غذا که تموم شد چون زیاد به بحث سیاسی علاقه نداشتم رفتم تو اتاقم لباس خوابم رو پوشیدم در بالکن اتاقم رو باز کردم پرده هاش کشیدم کنار رومان مورد علاقه ام که راجب یه عشق ممنوعه بین شیطان و پری بود برداشتم نشستم تو بالکن شروع کردم به خوندنش.....
ویو تهیونگ
از اتاقم بیرون اومدم نشستم کنار بقیه خانواده فکرم هنوز درگیر اون دخترک کیوتی بود که کنار رودخونه دیده بودم چند بار دیگه اسمش رو تو ذهنم مورور کردم ات فرامس فرامس فرامس که با صدای بابا از افکارم بیرون اومدم
بابای ته:خب حال ولیعهد ما چطوره؟(لبخند)
+بد نیستم پدر جان ممنون
بابای ته:خب همینطور که میدونی فردا که مهمونی انتخاب عروس آیندمه با دختر امپراطور منگو بگذرونی!
+پدر جان همون طور که میدونن حتی شده بخاطر قدرت هم نمی تونم با اون دختر ازدواج کنم !
مادر ته:درست میگه اعلاحضرت خانواده ما خاصه ! اون دختر نمیتونه با شرایت این خانواده کنار بیاد !
پدر ته:خب پس تهیونگ برای اولین بار البته من خودم بیشتر همسر های خواهر و برادرات رو انتخاب کردم ولی این دفعه میزارم خودت با علاقه خودت انتخاب کنی!
امیدوارم دوست داشته باشین و اگر هم بد شده بهم بگین🤎🍪
و اینکه باز شدن مدارس رو بهتون تسلیت میگم🤌😂💔
۷.۲k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.