P11
(دایون ویو)
زمان شام بود و قرار بود که با یوهان بریم پایین استرس داشتم ولی هرجوری که شده مخفیش کردم تا خودم رو آروم جلوه بدم ..... از پله ها رفتیم پایین و به پذیرایی رسیدیم ، همه دور میز جمع شده بودن ، مامان و بابای یوهان رو از بقیه تشخیص دادم ولی بقیشون برام آشنا نبودن ، چشم چرخوندم اما هیچ کدومشون دستش رو تتو نکرده بود ، با دیدنشون فهمیدم که بابام توی اون جمع نیست .... رفتیم کنار میز که یوهان روی یه صندلی نشست و اشاره کرد تا کنارش بشینم ، منم کنارش نشستم ، که صدای یکی توجهمو جلب کرد .
جیمین : نایون یه لحظه بیا
آروم از جام بلند شدم و رفتم کنارش وایسادم که یه عکس گرفت جلوم و گفت : بیا اینم عکس مادرت که میخواستی ببینی
چشمم به عکس مادرم دوخته شده بود چقدر اینجا سنش کم میخورد ، عکس رو گرفتم و گفتم : ممنون
لبخندی زد و گفت : خواهش میکنم
لبخندش خیلی قشنگ بود از طرز لبخندش فهمیدم که باید جیمین باشه همونی که یوهان گفت با چشاش میخنده ، حتما نایون این عکس رو ازش خواسته میتونم حس کنم چقدر دلتنگ بوده همونجوری که من دلتنگ بابا بودم ، رفتم و دوباره کنار یوهان نشستم که صدای باز شدن در عمارت اومد ، سریع نگاهم رو دادم به در که با اولین چیزی که مواجه شدم همون دست تتو دار بود ، با دیدنش دستش فهمیدم که بابامه و قلبم شروع کرد تند تند زدن جوری که حس کردم الان یوهان صدای قلبم رو میشنوه ، قیافه جذابی داشت ولی میشد غم نداشتن مادرم رو توی چهرش حس کرد
جین : به جونگ کوک میخواستی یکم دیرتر بیای ؟
جونگ کوک : ببخشید شرکت کار زیاد داشت
جین : شرکت چیه بابا از گشنگی مردیم
اومد و کنار عمو جیمین نشست و گفت : خب شما چرا منتظر من موندین
جین : اولا بدون شما صفا نداره ، دوما جیسو مگه تا تو نیای به ما غذا میده
با این حرفش خندید که مامان یوهان یعنی بهتره بگم خاله جیسو اومد و گفت : پس چی فکردی جونگ کوک نیاد غذا بی غذا
تهیونگ : هی میبینی جین من چی کشیدم
جیسو : تهیونگ چیزی گفتی ؟
تهیونگ : نه میگم اون غذا سوخت
از حرفاشون خندم میگرفت ، ولی از طرفی هم هنوز قلبم تند تند میزد و باعث میشد خندم مهو شه ، یوهان متوجه شد احساس غریبی میکنم که با صدای بلند گفت : عمو جین خوبی ؟
جین : اره خیلی عالیم اگه مامانت غذا بده بخوریم
خندید و گفت : عمو جیمین شما خوبی ؟
جیمین : آره منم خوبم
بعدم برگشت روبه بابام و گفت : عمو جونگ کوک شما هم خوبید ؟
جونگ کوک : آره خوبم ، چیشده داری نوبتی حالمون رو میپرسی ؟ (باخنده)
یوهان : هیچی خواستم جویای احوالتون بشم
از طرز بلند حرف زندش فهمیدم که یکی یکی گفت تا من آشنا بشم
ببخشید امتحان داشتم
زمان شام بود و قرار بود که با یوهان بریم پایین استرس داشتم ولی هرجوری که شده مخفیش کردم تا خودم رو آروم جلوه بدم ..... از پله ها رفتیم پایین و به پذیرایی رسیدیم ، همه دور میز جمع شده بودن ، مامان و بابای یوهان رو از بقیه تشخیص دادم ولی بقیشون برام آشنا نبودن ، چشم چرخوندم اما هیچ کدومشون دستش رو تتو نکرده بود ، با دیدنشون فهمیدم که بابام توی اون جمع نیست .... رفتیم کنار میز که یوهان روی یه صندلی نشست و اشاره کرد تا کنارش بشینم ، منم کنارش نشستم ، که صدای یکی توجهمو جلب کرد .
جیمین : نایون یه لحظه بیا
آروم از جام بلند شدم و رفتم کنارش وایسادم که یه عکس گرفت جلوم و گفت : بیا اینم عکس مادرت که میخواستی ببینی
چشمم به عکس مادرم دوخته شده بود چقدر اینجا سنش کم میخورد ، عکس رو گرفتم و گفتم : ممنون
لبخندی زد و گفت : خواهش میکنم
لبخندش خیلی قشنگ بود از طرز لبخندش فهمیدم که باید جیمین باشه همونی که یوهان گفت با چشاش میخنده ، حتما نایون این عکس رو ازش خواسته میتونم حس کنم چقدر دلتنگ بوده همونجوری که من دلتنگ بابا بودم ، رفتم و دوباره کنار یوهان نشستم که صدای باز شدن در عمارت اومد ، سریع نگاهم رو دادم به در که با اولین چیزی که مواجه شدم همون دست تتو دار بود ، با دیدنش دستش فهمیدم که بابامه و قلبم شروع کرد تند تند زدن جوری که حس کردم الان یوهان صدای قلبم رو میشنوه ، قیافه جذابی داشت ولی میشد غم نداشتن مادرم رو توی چهرش حس کرد
جین : به جونگ کوک میخواستی یکم دیرتر بیای ؟
جونگ کوک : ببخشید شرکت کار زیاد داشت
جین : شرکت چیه بابا از گشنگی مردیم
اومد و کنار عمو جیمین نشست و گفت : خب شما چرا منتظر من موندین
جین : اولا بدون شما صفا نداره ، دوما جیسو مگه تا تو نیای به ما غذا میده
با این حرفش خندید که مامان یوهان یعنی بهتره بگم خاله جیسو اومد و گفت : پس چی فکردی جونگ کوک نیاد غذا بی غذا
تهیونگ : هی میبینی جین من چی کشیدم
جیسو : تهیونگ چیزی گفتی ؟
تهیونگ : نه میگم اون غذا سوخت
از حرفاشون خندم میگرفت ، ولی از طرفی هم هنوز قلبم تند تند میزد و باعث میشد خندم مهو شه ، یوهان متوجه شد احساس غریبی میکنم که با صدای بلند گفت : عمو جین خوبی ؟
جین : اره خیلی عالیم اگه مامانت غذا بده بخوریم
خندید و گفت : عمو جیمین شما خوبی ؟
جیمین : آره منم خوبم
بعدم برگشت روبه بابام و گفت : عمو جونگ کوک شما هم خوبید ؟
جونگ کوک : آره خوبم ، چیشده داری نوبتی حالمون رو میپرسی ؟ (باخنده)
یوهان : هیچی خواستم جویای احوالتون بشم
از طرز بلند حرف زندش فهمیدم که یکی یکی گفت تا من آشنا بشم
ببخشید امتحان داشتم
۲۴.۹k
۰۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.