فیک تهیونگ (عشق+بی انتها)p74
هیناه
با لبخندی که نمیدونم چرا الان و از کجا پیداش شده بود به سقف اتاق نگاه کردمو نفس عمیقی کشیدم
_این بود؟
صادقانه با یه بله منو به جنون رسوند،بدون اینکه حرکتم دست خودم باشه قاب عکس رو انداختم روی زمین که صدای شکستن شیشش تو فضای اتاق پیچید...سریع از اتاق خارج شدم
_هیناه،هیناه صبر کن
سریع از پله ها پایین رفتمو پالتو کیفمو از خدمه گرفتم
_هیناه گوش کن بهم لطفا
انگار کر شده بودم فقط میخواستم خودمو به ماشین برسونمو از اینجا دور بشم
سریع سوار شدمو ماشینو روشن کردم و بلافاصله حرکت کردم...
نمیدونستم کجا میرم!
نمیدونستم کجا میخوام برم!
این همه جلوی چشمام بودنو منو احمق فرض کردن؟!
وقتی کناره من بود میخ چشای اون میشد؟ اخماش چی؟ رفتاراش؟
ماشینو کناره خیابون نگه داشتمو پیشونیمو روی فرمون گذاشتم
صدای پی در پی زنگ گوشیم روانمو بدتر از اینی که هست به هم میریخت
باید میدیدمش..باید خودش بهم میگفت،باید خودش اعتراف میکرد و میگفت از گذشتش
گرچه کالبد شکافی کردن گذشته چیزیو درست نمیکرد اما من میخواستم اینو.
حرفای سویون تو سرم چرخ میخورد« خیلی همو دوست داشتیم،یه روز قبل عروسی رفتم،از دستش دادم»چشمامو روی هم فشردم،بعده چند ثانیه چشمامو باز کردمو ماشین رو راه انداختم تو کل مسیر همه فکر و خیالم این چند هفته ای بود که سویون اومده بود و تهیونگ رفتاراش عوض شده بود...چرا گریم نمیومد؟ چرا نمیتونستم گریه کنم؟چرا به همون یه قطره اشک اکتفا کرده بودم؟!
جلوی خونشون نگه داشتمو پیاده شدم،با دستای سردم شمارشو لمس کردمو زنگ زدم
به محض جواب دادنش فقط گفتم بیا بیرون،منتظرم.
سرم پایین بود و به ماشین تکیه داده بودم...با کفشم روی زمین ضرب گرفته بودم
_هیناه
نگاش کنم؟! معلومه،مگه چیکار کردم نگاش نکنم؟!
سرمو آوردم بالا
_این چه سر و وضعیه چیشده؟
_چرا بهم نگفتی؟
با تعجب به هیناه نگاه میکرد و دنبال منظور سوالش بود
_چیو نگفتم؟
هیناه نگاهش داد به اطرافو خندهای کرد
_چیو نگفتی؟ از من میپرسی؟
بغض داشت...اما از نظره خودش زمان خوبی واسه در اومدن اشکاش نبود،کمی مکث کرد و ادامه داد : سویون...سویون
پس فهمیده بود! تهیونگ تو سکوت فقط نگاش میکرد
_چرا بهم نگفتی؟
هیناه یه قدم بهش نزدیک شد،دستاشو آورد بالا کوبید تخته سینه تهیونگ...
_چرا خودت نگفتی همون اولش؟ چرا؟
تهیونگ بالاخره سکوتی که با همین چند ثانیه بودنش صبره هیناه رو لبریز کرده بود رو کنار گذاشتو با صدای نسبتاً بلندی گفت: چون نمیخواستم از دستت بدم
هیناه بغ کرده زل زد تو چشماش،بالاخره اشکای سمجش شروع به ریختن کرده بودن اما هی با دست پاکشون میکرد و مانع میشد
برگشت که بره اما تهیونگ با گرفتن بازوش مانعش شد
_هیناه،گوش نمیدی بهم؟
_نمیخوام.
این شد آخرین جمله و سوار ماشین شد و خیلی سریع از محوطه خارج شد
یکی کوبید روی فرمون با صدای بلندی گفت: تا کِی میخوای قوی باشی؟ بسه..بسه
با لبخندی که نمیدونم چرا الان و از کجا پیداش شده بود به سقف اتاق نگاه کردمو نفس عمیقی کشیدم
_این بود؟
صادقانه با یه بله منو به جنون رسوند،بدون اینکه حرکتم دست خودم باشه قاب عکس رو انداختم روی زمین که صدای شکستن شیشش تو فضای اتاق پیچید...سریع از اتاق خارج شدم
_هیناه،هیناه صبر کن
سریع از پله ها پایین رفتمو پالتو کیفمو از خدمه گرفتم
_هیناه گوش کن بهم لطفا
انگار کر شده بودم فقط میخواستم خودمو به ماشین برسونمو از اینجا دور بشم
سریع سوار شدمو ماشینو روشن کردم و بلافاصله حرکت کردم...
نمیدونستم کجا میرم!
نمیدونستم کجا میخوام برم!
این همه جلوی چشمام بودنو منو احمق فرض کردن؟!
وقتی کناره من بود میخ چشای اون میشد؟ اخماش چی؟ رفتاراش؟
ماشینو کناره خیابون نگه داشتمو پیشونیمو روی فرمون گذاشتم
صدای پی در پی زنگ گوشیم روانمو بدتر از اینی که هست به هم میریخت
باید میدیدمش..باید خودش بهم میگفت،باید خودش اعتراف میکرد و میگفت از گذشتش
گرچه کالبد شکافی کردن گذشته چیزیو درست نمیکرد اما من میخواستم اینو.
حرفای سویون تو سرم چرخ میخورد« خیلی همو دوست داشتیم،یه روز قبل عروسی رفتم،از دستش دادم»چشمامو روی هم فشردم،بعده چند ثانیه چشمامو باز کردمو ماشین رو راه انداختم تو کل مسیر همه فکر و خیالم این چند هفته ای بود که سویون اومده بود و تهیونگ رفتاراش عوض شده بود...چرا گریم نمیومد؟ چرا نمیتونستم گریه کنم؟چرا به همون یه قطره اشک اکتفا کرده بودم؟!
جلوی خونشون نگه داشتمو پیاده شدم،با دستای سردم شمارشو لمس کردمو زنگ زدم
به محض جواب دادنش فقط گفتم بیا بیرون،منتظرم.
سرم پایین بود و به ماشین تکیه داده بودم...با کفشم روی زمین ضرب گرفته بودم
_هیناه
نگاش کنم؟! معلومه،مگه چیکار کردم نگاش نکنم؟!
سرمو آوردم بالا
_این چه سر و وضعیه چیشده؟
_چرا بهم نگفتی؟
با تعجب به هیناه نگاه میکرد و دنبال منظور سوالش بود
_چیو نگفتم؟
هیناه نگاهش داد به اطرافو خندهای کرد
_چیو نگفتی؟ از من میپرسی؟
بغض داشت...اما از نظره خودش زمان خوبی واسه در اومدن اشکاش نبود،کمی مکث کرد و ادامه داد : سویون...سویون
پس فهمیده بود! تهیونگ تو سکوت فقط نگاش میکرد
_چرا بهم نگفتی؟
هیناه یه قدم بهش نزدیک شد،دستاشو آورد بالا کوبید تخته سینه تهیونگ...
_چرا خودت نگفتی همون اولش؟ چرا؟
تهیونگ بالاخره سکوتی که با همین چند ثانیه بودنش صبره هیناه رو لبریز کرده بود رو کنار گذاشتو با صدای نسبتاً بلندی گفت: چون نمیخواستم از دستت بدم
هیناه بغ کرده زل زد تو چشماش،بالاخره اشکای سمجش شروع به ریختن کرده بودن اما هی با دست پاکشون میکرد و مانع میشد
برگشت که بره اما تهیونگ با گرفتن بازوش مانعش شد
_هیناه،گوش نمیدی بهم؟
_نمیخوام.
این شد آخرین جمله و سوار ماشین شد و خیلی سریع از محوطه خارج شد
یکی کوبید روی فرمون با صدای بلندی گفت: تا کِی میخوای قوی باشی؟ بسه..بسه
۵.۹k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.