عشق دردناک پا ت18
.....ا.ت
بعد چند دقیقه ادرسی برام فرستاد که زود پاشدم لباس هام رو پوشیدم و کیف و گوشم رو برداشتم به سمت پایین رفتم اجوما که داشت میومد تو با تعجب بهم نگاه کرد
اجوما:خانم کجا میرید
برای اینکه وقتم تلف نشه زود گفتم
ا.ت: اجوما میرم بیرون اگه جونگکوک سراغمو گرفت که نمیگیره بگو رفته خرید
و بعد بدون اینکه منتظر حرفی ازش باشم سریع زدم بیرون که فرانک زود در ماشین رو برام باز کرد و بعد نشست جلو گفت
فرانک:خانم کجا ببرمتون
ادرس رو بهش گفتم
ا.ت:اینجا
فرانک:چشم
با حرف های اون مرد که مطمئنم شوهر خواهرمه نگرانی اینکه حرفاش درست باشه مثل خوره به جونم افتاده بود بلاخره بعد حدود بیست دقیقه فرانک جلوی یه کافه نگه داشت
ا.ت:اینجاست
فرانک:بله
زود درو باز کردم که فرانک هم زود پیاده شد
فرانک:میخواید باهاتون بیام خانم
سریع گفتم
ا.ت:نه نه تو برو من یکم خرید دارم بعداً بهت زنگ میزنم که بیایی دنبالم
خدارو شکر قانع شد و زود گفت
فرانک:چشم پس با اجازه
به سمت کافه رفتم تا اون حرکت کرد و دور شد زود بر گشتم سر جام و له اطرافم نگاه کردم که گوشیم زنگ خورد باز یه شماره ناشناس بود زود بر داشتم و صداش پیچید بازم اون بود
تهیونگ:دارم میبینمت
ا.ت:کجایی؟!
تهیونگ:چراغ زدم
زود به طراف نگاه کردم که یه ماشین سیاه اون طرف خیابان نور بالا زد
ا.ت:دیدمت
و بعد اون بود که فطع کرد
زود پا تند کردم به طرفش وقتی بعش رسیدم به شیشه ماشین زدم که داد پایین یه مرد خوشتیپ که یه کت شلوار خاکستری پو شیده بود و انگار چهرش برام اشنا بود
ا.ت:کیم تهیونگ؟!
خیلی جدی بهم نگاه کرد وگفت
تهیونگ:خودمم سوار شو....
سوار شدم راه افتاد چند دقیقه بعد نتونستم ساکت بمونم و گفتم
ا.ت:پس تو اونی بودی که خواهرم به خاطرت فرار کرد
از گوشه چشم نیم نگاهی بهم انداخت وبا پوزخند گفت
تهیونگ:خوشبختم
چشمام رو تو هدقه چرخوندم زیر لب زمزمه کردم
ا.ت:از خود رازی
دیگه تا حرفی نزدم اونم به رانندگیش ادامه داد تا بعد 30مین به یه بیمارستان رسید
باهم پیاده شدیم یکم با تعجب به اطراف نگاه کردم که با صداش به خودم اومد
تهیونگ:دنبالم بیا
خدایه من همش دعا میکردم که میا خوب باشه بعد چند دقیقه راه رفتن تو راه رو های بیمارستان سوار آسانسور شدیم طبقه 4 زد پا هام و دستام داشت از استرس میلرزید و بی صدا اشکام جاری میشد انگار اون هم متوجه شده بود چون از اینه آسانسور زیر چشمی بهم نگاه میکرد وقتی فهمید متوجه نگاهش شدم رو شوبر گردوند و کلافه نفسش رو بیرون داد
تهیونگ:اروم باش الان از حال میری
انگار نشنیدم چی گفت
ا.ت:ها؟!
همون لحظه ....
بعد چند دقیقه ادرسی برام فرستاد که زود پاشدم لباس هام رو پوشیدم و کیف و گوشم رو برداشتم به سمت پایین رفتم اجوما که داشت میومد تو با تعجب بهم نگاه کرد
اجوما:خانم کجا میرید
برای اینکه وقتم تلف نشه زود گفتم
ا.ت: اجوما میرم بیرون اگه جونگکوک سراغمو گرفت که نمیگیره بگو رفته خرید
و بعد بدون اینکه منتظر حرفی ازش باشم سریع زدم بیرون که فرانک زود در ماشین رو برام باز کرد و بعد نشست جلو گفت
فرانک:خانم کجا ببرمتون
ادرس رو بهش گفتم
ا.ت:اینجا
فرانک:چشم
با حرف های اون مرد که مطمئنم شوهر خواهرمه نگرانی اینکه حرفاش درست باشه مثل خوره به جونم افتاده بود بلاخره بعد حدود بیست دقیقه فرانک جلوی یه کافه نگه داشت
ا.ت:اینجاست
فرانک:بله
زود درو باز کردم که فرانک هم زود پیاده شد
فرانک:میخواید باهاتون بیام خانم
سریع گفتم
ا.ت:نه نه تو برو من یکم خرید دارم بعداً بهت زنگ میزنم که بیایی دنبالم
خدارو شکر قانع شد و زود گفت
فرانک:چشم پس با اجازه
به سمت کافه رفتم تا اون حرکت کرد و دور شد زود بر گشتم سر جام و له اطرافم نگاه کردم که گوشیم زنگ خورد باز یه شماره ناشناس بود زود بر داشتم و صداش پیچید بازم اون بود
تهیونگ:دارم میبینمت
ا.ت:کجایی؟!
تهیونگ:چراغ زدم
زود به طراف نگاه کردم که یه ماشین سیاه اون طرف خیابان نور بالا زد
ا.ت:دیدمت
و بعد اون بود که فطع کرد
زود پا تند کردم به طرفش وقتی بعش رسیدم به شیشه ماشین زدم که داد پایین یه مرد خوشتیپ که یه کت شلوار خاکستری پو شیده بود و انگار چهرش برام اشنا بود
ا.ت:کیم تهیونگ؟!
خیلی جدی بهم نگاه کرد وگفت
تهیونگ:خودمم سوار شو....
سوار شدم راه افتاد چند دقیقه بعد نتونستم ساکت بمونم و گفتم
ا.ت:پس تو اونی بودی که خواهرم به خاطرت فرار کرد
از گوشه چشم نیم نگاهی بهم انداخت وبا پوزخند گفت
تهیونگ:خوشبختم
چشمام رو تو هدقه چرخوندم زیر لب زمزمه کردم
ا.ت:از خود رازی
دیگه تا حرفی نزدم اونم به رانندگیش ادامه داد تا بعد 30مین به یه بیمارستان رسید
باهم پیاده شدیم یکم با تعجب به اطراف نگاه کردم که با صداش به خودم اومد
تهیونگ:دنبالم بیا
خدایه من همش دعا میکردم که میا خوب باشه بعد چند دقیقه راه رفتن تو راه رو های بیمارستان سوار آسانسور شدیم طبقه 4 زد پا هام و دستام داشت از استرس میلرزید و بی صدا اشکام جاری میشد انگار اون هم متوجه شده بود چون از اینه آسانسور زیر چشمی بهم نگاه میکرد وقتی فهمید متوجه نگاهش شدم رو شوبر گردوند و کلافه نفسش رو بیرون داد
تهیونگ:اروم باش الان از حال میری
انگار نشنیدم چی گفت
ا.ت:ها؟!
همون لحظه ....
۳۰.۳k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.