لیدی مغرور9
#لیدی_مغرور9
-چیزی میخورین؟
تهیونگ چمدودونارو به دست گرفت و رو به مامان گفت:
- نه ممنون ..یکمی خسته ایم... اگه امکانش باشه میخوایم استراحت کنیم..
مامان متقابلا هول کرده جواب داد..
-چرا که نه.. بزارین اتاقو نشونتون بدم..
همون موقع بابا فورا رو به من کرد..
-ا/ت.. تو برو و اتاق مهمونو بهشون نشون بده.. مادرت کار داره...
مامان با چشای گرد شده به سمت بابا برگشت.. و با صدایی که فقط خودمون سه تا بشنویم گفت
-من کاری ندارم که..!
با چشو ابرو اومدن بابا فهمیدم که چیزی نباید بگم..
فهمیدم حق اعتراض ندارم پس جلو تر از اونا از پله ها بالا رفتم...
در اتاقی که دقیقا کنار اتاق خودم قرار داشتو باز کردم و به سمتشون برگشتم..
روبه روی نابی ایستادم و لب از هم باز کردم..
اتاقم همین کناره اگه چیزی خواستی خبرم کن..
چشمامو به چشمای تهیونگ دوختم و ادامه دادم..
فقط یه نکته هست که خیلی مهمه..
نابی فورا گفت:
-چیه؟
من خواب سبکی دارم... و اصلا دوست ندارم شبو با صداهای ناخوشایند بگذرونم...
نابی درحالی که نگاهشو بین ما دوتا میچرخوند لب زد..
-متوجه منظورت نشدم...
تهیونگ سری تکون داد و دست نابی رو تو دستای کشیدش قفل کرد..
درحالی که نگاش رو نابی بود و وانمود میکرد که با عشق داره بهش نگاه میکنه لب زد..
-باشه یادم میمونه... هرچند که قول نمیدم صدایی به گوشت نرسه..
نابی با شنیدن این حرفش ابرو بالا داد ک ته فورا چشمکی زد و رو به من کرد..
-خب.. اگه اجازه بدی دیگه از حضورت مرخص بشیم.
از حسادت داشتم منفجر میشدم..
واقعا یادش رفته یروزی بهم اعتراف کرده..!؟
انقدری که از عصبانیت دندونامو به هم فشار دادم فکم درد گرفت..
نگاهمو جدی تر کردم و دست به سینه شدم..
اوم.. بهتره استراحت کنین..
پوزخندی زدم و ادامه دادم..
امیدوارم تا هرزمانی که اینجایین به اندازه کافی بهتون خوش بگذره..!
بعد از رفتنشون داخل اتاق پوف کوتاهی کشیدم...
من واقعا نمیتونم با این وضعیت کنار بیام!
گایز چرا کامنت نمیزارین؟
باورکنین وقتی میام ویس میبینم واسه یه پستی کامنتاش از لایکاش بیشتر شده کلی ذوق میکنم بخاطرش پس واقعا اگه امکانش هست کامنتو فراموش نکنین❤️
مرسی🫂
-چیزی میخورین؟
تهیونگ چمدودونارو به دست گرفت و رو به مامان گفت:
- نه ممنون ..یکمی خسته ایم... اگه امکانش باشه میخوایم استراحت کنیم..
مامان متقابلا هول کرده جواب داد..
-چرا که نه.. بزارین اتاقو نشونتون بدم..
همون موقع بابا فورا رو به من کرد..
-ا/ت.. تو برو و اتاق مهمونو بهشون نشون بده.. مادرت کار داره...
مامان با چشای گرد شده به سمت بابا برگشت.. و با صدایی که فقط خودمون سه تا بشنویم گفت
-من کاری ندارم که..!
با چشو ابرو اومدن بابا فهمیدم که چیزی نباید بگم..
فهمیدم حق اعتراض ندارم پس جلو تر از اونا از پله ها بالا رفتم...
در اتاقی که دقیقا کنار اتاق خودم قرار داشتو باز کردم و به سمتشون برگشتم..
روبه روی نابی ایستادم و لب از هم باز کردم..
اتاقم همین کناره اگه چیزی خواستی خبرم کن..
چشمامو به چشمای تهیونگ دوختم و ادامه دادم..
فقط یه نکته هست که خیلی مهمه..
نابی فورا گفت:
-چیه؟
من خواب سبکی دارم... و اصلا دوست ندارم شبو با صداهای ناخوشایند بگذرونم...
نابی درحالی که نگاهشو بین ما دوتا میچرخوند لب زد..
-متوجه منظورت نشدم...
تهیونگ سری تکون داد و دست نابی رو تو دستای کشیدش قفل کرد..
درحالی که نگاش رو نابی بود و وانمود میکرد که با عشق داره بهش نگاه میکنه لب زد..
-باشه یادم میمونه... هرچند که قول نمیدم صدایی به گوشت نرسه..
نابی با شنیدن این حرفش ابرو بالا داد ک ته فورا چشمکی زد و رو به من کرد..
-خب.. اگه اجازه بدی دیگه از حضورت مرخص بشیم.
از حسادت داشتم منفجر میشدم..
واقعا یادش رفته یروزی بهم اعتراف کرده..!؟
انقدری که از عصبانیت دندونامو به هم فشار دادم فکم درد گرفت..
نگاهمو جدی تر کردم و دست به سینه شدم..
اوم.. بهتره استراحت کنین..
پوزخندی زدم و ادامه دادم..
امیدوارم تا هرزمانی که اینجایین به اندازه کافی بهتون خوش بگذره..!
بعد از رفتنشون داخل اتاق پوف کوتاهی کشیدم...
من واقعا نمیتونم با این وضعیت کنار بیام!
گایز چرا کامنت نمیزارین؟
باورکنین وقتی میام ویس میبینم واسه یه پستی کامنتاش از لایکاش بیشتر شده کلی ذوق میکنم بخاطرش پس واقعا اگه امکانش هست کامنتو فراموش نکنین❤️
مرسی🫂
۱۰.۱k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.