ساکورا/پارت¹
ساکورا]
پارت 1]
از زبان دازای]
-مامان بیا دیگه!
برای اخرین بار خودمو توی اینه نگاه کردم.موهای قهوهایم شونه کشیده شده بود و لباسم هم تمیز و اتو کشیده بود.دست مامانی رو گرفتم و از خونه بیرون اومدیم.
گذر زمان*
+خب دازای اینجا مهد کودک جدید توعه
خیلی هیجان داشتم!من از توکیو به یوکوهاما اومدم و مهدکودکم هم عوض شده.یعنی کسی با من دوست میشه؟
با نگرانی گفتم:مامانی!اگه کسی با من دوست نشه چی؟
لپمو کشید و گفت:نگران نباش کیه که نخواد با پسر کوچولوی بانمک من دوست بشه
دست مامانو ول کردم و توی حیاط دویدم:بای بای مامانی!
مامانی هم برام دست تکن داد و رفت.
وارد مهد کودک که شدم یه خانم خیلی مهربون با لباس صورتی بهم گفت که بیرون کلاس منتظر باشم.صدای بچه ها از توی کلاس میومد.
.؟:خب بچه ها امروز یه دوست جدید دارید.دازای سان بیا تو
درو کلاسو باز کردم.وااااایییی!کلی بچه توی کلاس نشسته بودن.
؟:خب خودتو معرفی کن.
-من دازای اوسامو هستم.از توکیو به اینجا میام و خیلی خوشحالم که با شما توی یه کلاس هستم.
؟:خب دازای برو یه قفسه ی خالی از کمدای کلاس انتخاب کن و کیفتو بزا توش بعد بیا کنار بچه ها بشین
-هایی!
کیفمو گذاشتم و کنار پنجره نشستم.سمت راستم یه پسر با موهای -سفید بود.بهش سلام کردم و گفتم: من دازایم اسم تو چیه؟
با بی حوصلگی بهم نگاه کرد و زیر لب یه چیزی گفت
مودبانه گفتم:ببخشید چی گفتی؟
اروم گفت:اکوتاگاوا.
و روشو برگردوند
شوکه شدم.یعنی کار بدی کردم که اینطوری با من رفتار کرد؟اخه من تازه اومده بودم.یعنی بقیه بچه ها هم از من بدشون میومد؟
زنگ تفریح*
معلم در رو باز کرد و همه رفتن توی سالن غذاخوری.همه نشستن و شروع کردن غذا خوردن.منم داشتم پاستیل میخوردم میخوردم که اون پسر مو نارنجیه اومد.
خیلیییییی صحنه ی باحالی بود.یه پرنده روی سرش خرابکاری کرده بود.انقدر خندیدم که پاستیلم (فکر کنم دایناسوری بود)از دماغم زد بیرون!اون پسره که بعدا فهمیدم اسمش چوا بود هم خندید.
رینگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ(صدای زنگ )
؟:خب بچه ها دیگه ظرفهاتونو جمع کنید.وای خدای من!
خانمه داشت به چویا نگاه میکرد.
؟:سرت چیشده؟چرا رفتی بیرون؟با من بیا باید به مادرت بگم بیاد دنبالت
چویا با ناراحتی گفت:هایی یوسانو سان
پایان پارت]
پارت 1]
از زبان دازای]
-مامان بیا دیگه!
برای اخرین بار خودمو توی اینه نگاه کردم.موهای قهوهایم شونه کشیده شده بود و لباسم هم تمیز و اتو کشیده بود.دست مامانی رو گرفتم و از خونه بیرون اومدیم.
گذر زمان*
+خب دازای اینجا مهد کودک جدید توعه
خیلی هیجان داشتم!من از توکیو به یوکوهاما اومدم و مهدکودکم هم عوض شده.یعنی کسی با من دوست میشه؟
با نگرانی گفتم:مامانی!اگه کسی با من دوست نشه چی؟
لپمو کشید و گفت:نگران نباش کیه که نخواد با پسر کوچولوی بانمک من دوست بشه
دست مامانو ول کردم و توی حیاط دویدم:بای بای مامانی!
مامانی هم برام دست تکن داد و رفت.
وارد مهد کودک که شدم یه خانم خیلی مهربون با لباس صورتی بهم گفت که بیرون کلاس منتظر باشم.صدای بچه ها از توی کلاس میومد.
.؟:خب بچه ها امروز یه دوست جدید دارید.دازای سان بیا تو
درو کلاسو باز کردم.وااااایییی!کلی بچه توی کلاس نشسته بودن.
؟:خب خودتو معرفی کن.
-من دازای اوسامو هستم.از توکیو به اینجا میام و خیلی خوشحالم که با شما توی یه کلاس هستم.
؟:خب دازای برو یه قفسه ی خالی از کمدای کلاس انتخاب کن و کیفتو بزا توش بعد بیا کنار بچه ها بشین
-هایی!
کیفمو گذاشتم و کنار پنجره نشستم.سمت راستم یه پسر با موهای -سفید بود.بهش سلام کردم و گفتم: من دازایم اسم تو چیه؟
با بی حوصلگی بهم نگاه کرد و زیر لب یه چیزی گفت
مودبانه گفتم:ببخشید چی گفتی؟
اروم گفت:اکوتاگاوا.
و روشو برگردوند
شوکه شدم.یعنی کار بدی کردم که اینطوری با من رفتار کرد؟اخه من تازه اومده بودم.یعنی بقیه بچه ها هم از من بدشون میومد؟
زنگ تفریح*
معلم در رو باز کرد و همه رفتن توی سالن غذاخوری.همه نشستن و شروع کردن غذا خوردن.منم داشتم پاستیل میخوردم میخوردم که اون پسر مو نارنجیه اومد.
خیلیییییی صحنه ی باحالی بود.یه پرنده روی سرش خرابکاری کرده بود.انقدر خندیدم که پاستیلم (فکر کنم دایناسوری بود)از دماغم زد بیرون!اون پسره که بعدا فهمیدم اسمش چوا بود هم خندید.
رینگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ(صدای زنگ )
؟:خب بچه ها دیگه ظرفهاتونو جمع کنید.وای خدای من!
خانمه داشت به چویا نگاه میکرد.
؟:سرت چیشده؟چرا رفتی بیرون؟با من بیا باید به مادرت بگم بیاد دنبالت
چویا با ناراحتی گفت:هایی یوسانو سان
پایان پارت]
۲.۹k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.