عشق ابدی پارت ۸۰
عشق ابدی پارت ۸۰
ویو کوک
وقتی زنگ رو زدم خانم مسنی در رو باز کرد و اول با دیدن من و بعد تهیونگی که تو بغلم بود تعجب کرد
کوک : آم سلام مامان ...بزرگ(لبخند خجالتی)
مامان بزرگ: سلام عزیزم. (تعجب)
کوک : ببخشید میشه بیام داخل ؟
مامان بزرگ : اوه البته . بفرمایید
رفتم داخل و منتظر شدم تا بیاد
کوک : تهیونگ رو کجا میتونم بزارم؟
مامان بزرگ : لطفاً ببرش تو اتاق پسرم
کوک : چشم(لبخند)
رد نگاهش رو گرفتم که رسیدم به اتاق در سفید ته راه رو
رفتم سمتش و بازش کردم
اتاق ساده و شیکی بود ، ته رو گذاشتم رو تخت و رفتم بیرون
کوک : ببخشید مزاحمتون نمیشم . خدانگهدار
مامان بزرگ : نه پسرم این چه حرفیه . بمون چایی بریزم برات .
کوک : خیلی ممنون .
مامان بزرگ : پسرم...قبل اینکه بری. تهیونگ چش شده؟ مست کرده؟ شما کی تهیونگی؟.
کوک : نه آجوما مست نکرده . فقط تو خواب عمیقی رفته که صداش میکنم بیدار نمیشه
مامان بزرگ : چ..چی؟ ی...یعنی چی.؟(تعجب)
کوک : نه نه ! منظورم اونی که فکر میکنید نیست . از شدت خستگی خوابش سنگین شده . و در ضمن من آمممم یکی از دوستاشم:)
مامان بزرگ: باشه پسرم در هر حال ممنونتم
کوک : کاری نکردم . خدافظ
مامان بزرگ: خدانگهدار (:
اومدم بیرون از خونه و سوار موتورم شدم
یه حال عجیبی داشتم ، یه چیزی رو دلم سنگینی میکرد
سمت خونه ی یونگی راهی شدم ...
ویو کوک
وقتی زنگ رو زدم خانم مسنی در رو باز کرد و اول با دیدن من و بعد تهیونگی که تو بغلم بود تعجب کرد
کوک : آم سلام مامان ...بزرگ(لبخند خجالتی)
مامان بزرگ: سلام عزیزم. (تعجب)
کوک : ببخشید میشه بیام داخل ؟
مامان بزرگ : اوه البته . بفرمایید
رفتم داخل و منتظر شدم تا بیاد
کوک : تهیونگ رو کجا میتونم بزارم؟
مامان بزرگ : لطفاً ببرش تو اتاق پسرم
کوک : چشم(لبخند)
رد نگاهش رو گرفتم که رسیدم به اتاق در سفید ته راه رو
رفتم سمتش و بازش کردم
اتاق ساده و شیکی بود ، ته رو گذاشتم رو تخت و رفتم بیرون
کوک : ببخشید مزاحمتون نمیشم . خدانگهدار
مامان بزرگ : نه پسرم این چه حرفیه . بمون چایی بریزم برات .
کوک : خیلی ممنون .
مامان بزرگ : پسرم...قبل اینکه بری. تهیونگ چش شده؟ مست کرده؟ شما کی تهیونگی؟.
کوک : نه آجوما مست نکرده . فقط تو خواب عمیقی رفته که صداش میکنم بیدار نمیشه
مامان بزرگ : چ..چی؟ ی...یعنی چی.؟(تعجب)
کوک : نه نه ! منظورم اونی که فکر میکنید نیست . از شدت خستگی خوابش سنگین شده . و در ضمن من آمممم یکی از دوستاشم:)
مامان بزرگ: باشه پسرم در هر حال ممنونتم
کوک : کاری نکردم . خدافظ
مامان بزرگ: خدانگهدار (:
اومدم بیرون از خونه و سوار موتورم شدم
یه حال عجیبی داشتم ، یه چیزی رو دلم سنگینی میکرد
سمت خونه ی یونگی راهی شدم ...
۱.۹k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.