مــو حَنـایی🧡🐿 𝖯︎𝖠︎𝖱︎𝖳︎ 10
#مــو_حَنـایی🧡🐿
#𝖯︎𝖠︎𝖱︎𝖳︎_10
مشخص بود خیلی خودشو کنترل میکنه!
به خاطر حضور عمه بود
وگرنه این صبوری از پدر بنده به شدت بعید بود!
نفس های بلند میکشیدم و یاد دیشب میوفتادم
مقابل خونه که ترمز کرد بی فوت وقت پیاده شدم
اصلا حوصله نداشتم بابام تذکر بده!
رفتم داخل و با دیدن عمه خانم گفتم
_سلام؛ خوش اومدید!
دستاشو باز کرد و با حالت مثلا مهربونی گفت:
_سلام به روی ماهت عروسم.. بیا ببینمت!
از ته دل میخواستم عوق بزنم!
عروسم..
یکم این پا و اون پا کردم و بلاخره سمتش رفتم
سفت و سخت بغلم کرد
ک مرم کمی تیر کشید که زیر لب آخی گفتم
_چت شد دختر؟
لبخند مصنوعی زدم
_یکم محکم بغل کردید!
همون لحظه مامان از آشپزخونه اومد
_اومدی حنا جان!
_سلام. آره مامان
با اجازتون من برم لباس عوض کنم... یکم دیگه کلاس دارم
عمه با ابروهای بالا پریده گفت
_وا روز پنجشنبه چه کلاسی؟
⊰╍╍╍╍╍┄🥂🔥┄╍╍╍╍╍⊱
⟮ . . @novel_hanaii . . ⟯
#𝖯︎𝖠︎𝖱︎𝖳︎_10
مشخص بود خیلی خودشو کنترل میکنه!
به خاطر حضور عمه بود
وگرنه این صبوری از پدر بنده به شدت بعید بود!
نفس های بلند میکشیدم و یاد دیشب میوفتادم
مقابل خونه که ترمز کرد بی فوت وقت پیاده شدم
اصلا حوصله نداشتم بابام تذکر بده!
رفتم داخل و با دیدن عمه خانم گفتم
_سلام؛ خوش اومدید!
دستاشو باز کرد و با حالت مثلا مهربونی گفت:
_سلام به روی ماهت عروسم.. بیا ببینمت!
از ته دل میخواستم عوق بزنم!
عروسم..
یکم این پا و اون پا کردم و بلاخره سمتش رفتم
سفت و سخت بغلم کرد
ک مرم کمی تیر کشید که زیر لب آخی گفتم
_چت شد دختر؟
لبخند مصنوعی زدم
_یکم محکم بغل کردید!
همون لحظه مامان از آشپزخونه اومد
_اومدی حنا جان!
_سلام. آره مامان
با اجازتون من برم لباس عوض کنم... یکم دیگه کلاس دارم
عمه با ابروهای بالا پریده گفت
_وا روز پنجشنبه چه کلاسی؟
⊰╍╍╍╍╍┄🥂🔥┄╍╍╍╍╍⊱
⟮ . . @novel_hanaii . . ⟯
۴۹۹
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.