من چه می دانم سر انگشتش چه ڪرد
من چه می دانم سر انگشتش چه ڪرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم ڪه این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چو ز پا افتادم آسانم گرفت
گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سیاه
ناگهان بی آنڪه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه
مست بودم،مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود
بسڪه رنجم داد و لذت دادمش
ترڪ او ڪردم،چه می دانم ڪه بود
مستیم از سر پرید،ای همنفس
بار دیگر پر ڪن این پیمانه را
خون بده،خون دل آن خود پرست
تا به پایان آرم این افسانه را....
فروغ فرخزاد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم ڪه این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چو ز پا افتادم آسانم گرفت
گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سیاه
ناگهان بی آنڪه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه
مست بودم،مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود
بسڪه رنجم داد و لذت دادمش
ترڪ او ڪردم،چه می دانم ڪه بود
مستیم از سر پرید،ای همنفس
بار دیگر پر ڪن این پیمانه را
خون بده،خون دل آن خود پرست
تا به پایان آرم این افسانه را....
فروغ فرخزاد
۱.۶k
۰۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.