مافیای یونگی پارت 24
ا/ت:رو تخت دراز کشیدم داشتم به دیروز فک میکردم به حرفش اینکه بم گفته بود بیب و نگرانم بود لبخند زدم اینکه کسی هم بلخره نگران منم شد داشتم فک میکردم اینکه کجا باشه
یونگی:براش دارو هارو خریدم برگشتم خونه رفتم پیش اجوما تا ازش هم آب بگیرم هم یه چی اول بخوره بعد دارو هاشو معده خالی نمیشه
اجوما:خوش اومدین ارباب
یونگی:اوم اجوما میشه صبحانه حاضر کنی ببرم به ا/ت میخوام براش دارو هم بدم معده خالی نمیشه
اجوما:اوه ارباب میدونستین سرما خورده فک کردم نمیدونی
یونگی:نه میدونم سرما خورده تو از کجا فهمیدی؟
اجوما:یکم پیش اومده بودن پایین ای بخورن
یونگی:اوم پس بیدار شده
اجوما:بله بیدار شدن براشون سوپ درس کردم بخورن خوب باشن
یونگی:ممنون
اجوما؛خواهش میکنم همم حاضره بشقاب برداشتم ریختم قاشق رو گذاشتم سینی گذاشتم با یه لیوان آب من ببرم بیام
یونگینه میخوام خودم ببرم از دستش گرفتم بدون حرف اصافی رفتم اتاقش در زدم
ا/ت:بیا تو(سرفه
یونگی:رفتم تو پیشش نشستم سینی گذاشتم رونام
ا/ت:برا چی اومدی(سرفه
یونگی:نترس کاری ندارم فقط میخوام دارو هاتو بدم بعدش برم دستم گذاشتم پیشونیش تبش نداش ولی بدنش گرم بود
ا/ت:حرفی نزدم به کارش نگا میکردم چرا نگران منه مگه دوستم داره که بخواد نگرانم بشه کلی سوال تو ذهنم میچرخید
یونگی:اوم تب نداری قاشق گرفتم سمتش دهنت باز کن
ا/ت:به حرفش گوش دادم دهنم باز کردم سوپم رو خوردم
یونگی:ساکت بود کارم راحت کرده بود لج بازی نمیکرد سوپش رو خورد راحت شدم لیوان دادم دستش یکی یکی دارو هارو در اوردم بیا اینارو هم بخور
ا/ت:سرتکون دادم همشو خوردم تموم؟
یونگی:آره دراز بکش استراحت کن تا خوب بشی
ا/ت:ولی خوابم نمیاد نمیدونم چرا
یونگی:تو که در حالت عادی همش خواب بودی چه عجب الان نمیخوابی تازه ساعت ۸ صبح هس
ا/ت:میدونم به خاطر اینکه بدنم درد داره خوابم نمیبره
یونگی:ام کجات درد میکنه؟
ا/ت:استخون هام قفسه سینم سرم پاهام همه جای بدنم
یونگی:کلافه شدم نمیخواستم درد بکشه کنارش دراز کشیدم بغلم کشیدمش یکم بهش فک نکن چشات ببند سرش گذاشتم سینم موهاش ناز میکردم
ا/ت:دیگه داشتم شاخ در مبوردم که این همون یونگی هس همیشه میخواستم اینجور بمونه لج نکردم حرفش گوش دادم با هر تکون دادن موهام دستش فرو میکرد تو سرم چشام داشت میرف خمار میشدم خوابم میبرد
یونگی:بهش زل زدم داش خوابش میبرد به کارم ادامه دادم
کاتتتتت بلخره گذاشتمش پیجم درس هم کردم دیگه تورو خدا نرینین بهش
۲۰لایک
۵۰ کامنت
یونگی:براش دارو هارو خریدم برگشتم خونه رفتم پیش اجوما تا ازش هم آب بگیرم هم یه چی اول بخوره بعد دارو هاشو معده خالی نمیشه
اجوما:خوش اومدین ارباب
یونگی:اوم اجوما میشه صبحانه حاضر کنی ببرم به ا/ت میخوام براش دارو هم بدم معده خالی نمیشه
اجوما:اوه ارباب میدونستین سرما خورده فک کردم نمیدونی
یونگی:نه میدونم سرما خورده تو از کجا فهمیدی؟
اجوما:یکم پیش اومده بودن پایین ای بخورن
یونگی:اوم پس بیدار شده
اجوما:بله بیدار شدن براشون سوپ درس کردم بخورن خوب باشن
یونگی:ممنون
اجوما؛خواهش میکنم همم حاضره بشقاب برداشتم ریختم قاشق رو گذاشتم سینی گذاشتم با یه لیوان آب من ببرم بیام
یونگینه میخوام خودم ببرم از دستش گرفتم بدون حرف اصافی رفتم اتاقش در زدم
ا/ت:بیا تو(سرفه
یونگی:رفتم تو پیشش نشستم سینی گذاشتم رونام
ا/ت:برا چی اومدی(سرفه
یونگی:نترس کاری ندارم فقط میخوام دارو هاتو بدم بعدش برم دستم گذاشتم پیشونیش تبش نداش ولی بدنش گرم بود
ا/ت:حرفی نزدم به کارش نگا میکردم چرا نگران منه مگه دوستم داره که بخواد نگرانم بشه کلی سوال تو ذهنم میچرخید
یونگی:اوم تب نداری قاشق گرفتم سمتش دهنت باز کن
ا/ت:به حرفش گوش دادم دهنم باز کردم سوپم رو خوردم
یونگی:ساکت بود کارم راحت کرده بود لج بازی نمیکرد سوپش رو خورد راحت شدم لیوان دادم دستش یکی یکی دارو هارو در اوردم بیا اینارو هم بخور
ا/ت:سرتکون دادم همشو خوردم تموم؟
یونگی:آره دراز بکش استراحت کن تا خوب بشی
ا/ت:ولی خوابم نمیاد نمیدونم چرا
یونگی:تو که در حالت عادی همش خواب بودی چه عجب الان نمیخوابی تازه ساعت ۸ صبح هس
ا/ت:میدونم به خاطر اینکه بدنم درد داره خوابم نمیبره
یونگی:ام کجات درد میکنه؟
ا/ت:استخون هام قفسه سینم سرم پاهام همه جای بدنم
یونگی:کلافه شدم نمیخواستم درد بکشه کنارش دراز کشیدم بغلم کشیدمش یکم بهش فک نکن چشات ببند سرش گذاشتم سینم موهاش ناز میکردم
ا/ت:دیگه داشتم شاخ در مبوردم که این همون یونگی هس همیشه میخواستم اینجور بمونه لج نکردم حرفش گوش دادم با هر تکون دادن موهام دستش فرو میکرد تو سرم چشام داشت میرف خمار میشدم خوابم میبرد
یونگی:بهش زل زدم داش خوابش میبرد به کارم ادامه دادم
کاتتتتت بلخره گذاشتمش پیجم درس هم کردم دیگه تورو خدا نرینین بهش
۲۰لایک
۵۰ کامنت
۱۳.۶k
۲۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.