now post
part 42✨🪐
اصلا شاید گروگانگیر عاشقم شد
ایندفعه بلند زدم زیر خنده و یکی وارد اتاق شد
شی:دلم برای خنده هات تنگ شده بود با من نمیخندی ولی به خودت میخندی
لینا:چرا باید برای تو بخندم اخه سیبزمینی
شی:لینا فعلا که کارت گیر منه
لینا:مهم نیست
شی: خودت مهم نیستی ولی برات اون عوضیا که برات مهمن
لینا:کیا؟
شی:پسرا
لینا:شی چه غلطی میکنی؟ اصلا میفهمی چیکار میکنی؟
شی:اره میفهمم فقط میخوام تورو بکشم همین
لینا:پس به پسرا چیکار داری؟
شی:خیلی مزاحمن خیلی،،، هر دفعه خواستم یه بلایی سرت بیارم اونا نزاشتن با کارشون
لینا:شی بیخیال شو یه داستانی بوده مال خیلی وقت پیشه بیخالش شو بزار هم من هم خودت راحت زندگی کنیم
شی:راحتتت؟تو ۳سال زندگی منو اشغال مردی بعد میگی بیخیالت شم،من تا یه بلایی سرت نیارم بیخیال نمیشم
فعلا هم بمون اینجا تا فردا
و رفت
این عوضی چه غلطی میخواست بکنه واقعا نمیتونستم حدس بزنم
تو فکر خودم بودم که در باز شد و لی هم اومد تو
لینا:تو اینجا چیکار میکنی؟عوضی بعد به من میگی توضیح میدم؟
تختی که من روش نشسته بودم ارتفاع خیلی کمی داشت لی هو بدون حرفی نزدیکم شد و موهام رو مثل وحشیا از پشت گرفت و منم دستشو گرفتم ولی جون نداشتم که از خوپم محافظت کنم
لی هو: تو خیلی اشغالی زنیکه. ه...زه
و بعد یه مشت زد توی صورتم و من افتادم روی تخت
لی هو:اینم اون مشتی که توی بیمارستان بهم زدی
بعد رفت بیرون بدون اینکه حرفی بزنم گریم گرفت از بدبختی که داشتم تجریه میکردم از غرورم که داشت خورد میشد.
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
اصلا شاید گروگانگیر عاشقم شد
ایندفعه بلند زدم زیر خنده و یکی وارد اتاق شد
شی:دلم برای خنده هات تنگ شده بود با من نمیخندی ولی به خودت میخندی
لینا:چرا باید برای تو بخندم اخه سیبزمینی
شی:لینا فعلا که کارت گیر منه
لینا:مهم نیست
شی: خودت مهم نیستی ولی برات اون عوضیا که برات مهمن
لینا:کیا؟
شی:پسرا
لینا:شی چه غلطی میکنی؟ اصلا میفهمی چیکار میکنی؟
شی:اره میفهمم فقط میخوام تورو بکشم همین
لینا:پس به پسرا چیکار داری؟
شی:خیلی مزاحمن خیلی،،، هر دفعه خواستم یه بلایی سرت بیارم اونا نزاشتن با کارشون
لینا:شی بیخیال شو یه داستانی بوده مال خیلی وقت پیشه بیخالش شو بزار هم من هم خودت راحت زندگی کنیم
شی:راحتتت؟تو ۳سال زندگی منو اشغال مردی بعد میگی بیخیالت شم،من تا یه بلایی سرت نیارم بیخیال نمیشم
فعلا هم بمون اینجا تا فردا
و رفت
این عوضی چه غلطی میخواست بکنه واقعا نمیتونستم حدس بزنم
تو فکر خودم بودم که در باز شد و لی هم اومد تو
لینا:تو اینجا چیکار میکنی؟عوضی بعد به من میگی توضیح میدم؟
تختی که من روش نشسته بودم ارتفاع خیلی کمی داشت لی هو بدون حرفی نزدیکم شد و موهام رو مثل وحشیا از پشت گرفت و منم دستشو گرفتم ولی جون نداشتم که از خوپم محافظت کنم
لی هو: تو خیلی اشغالی زنیکه. ه...زه
و بعد یه مشت زد توی صورتم و من افتادم روی تخت
لی هو:اینم اون مشتی که توی بیمارستان بهم زدی
بعد رفت بیرون بدون اینکه حرفی بزنم گریم گرفت از بدبختی که داشتم تجریه میکردم از غرورم که داشت خورد میشد.
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
۵۵۲
۱۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.