*پارت دوم*
از وقتی 13 سالم بود کار می کردم.پدرم...یه اشراف زاده بود.اون مخفیانه با
مادرم ازدواج کرد و بعد وقتی خانواده ش فهمیدن مادرم رو بیرون
انداختن.چون اون یه خدمتکار بود.پدرم هم مخالفتی نکرد.برای همینه که
همیشه از پدرم متنفرم!اون هیچ وقت سراغی ازمون نگرفت و حمایت مون
نکرد!
حاال کارام تموم شده.به سمت دخمه ای که بهم دادن میرم.یه اتاق خیلی
کوچیک با وسایل اندک و ناچیز...و البته تنها جایی که آزادم!پاها و دستام رو
ماساژ میدم.هیییی....روزگار!من دارم جایی جون می کنم که پدرمم توش
زندگی می کنه....
یاد حرفای نگهبانه می افتم.می تونی بازم برام بخونی؟هه...
تقریبا شب شده.به سمت رودی میرم که اسمش رو گذاشتم"ماه" چون که
همیشه عکس ماه به صورت کامل دیده میشه...طوری که گاهی احساس می
کنی می تونی ماه رو به دستت بگیری!کنار رود می شینم و پاهای خسته و بی
جونم رو توی اون فرو می برم.موج های ریز از لای انگشت هام حرکت می
کنن که قلقلکم میاد.صداش آرامش عجیبی بهم میده.....
نسیم الی موهام پرسه می زنه و موهام در هوا به پرواز درمیاد.چشمام رو می
بندم و با تمام وجود،بوی جنگل و گل هارو وارد ریه هام می کنم.اوممم....چه
حس دل انگیزی!!!!
از رودخونه برمی گردم.به حیاط قصر می رسم و واردش میشم و مستقیم به
اتاقم میرم.
فردا صبح،با صدای جیغ و داد بان و هان از خواب بیدار میشم.معمولا آدمای
دیگه با صدای بلبل و گنجشک بیدار میشن ولی مال من با صدای جیغ
جیغوی بانو هان!خب...می تونم مرغ حسابش کنم!می خندم و بلند
میشم.موهام رو مرتب می کنم و لباس مخصوصم رو می پوشم!میرم پیش
بقیه!بانوهان فریاد می زنه!
-مثل همیشه بی نظمی ا.ت !!!
+معذرت می خوام!
-باشه!برای جبرانش می تونی بیشتر کار کنی!
چشمام رو توی حدقه می چرخونم.ناگهان بانو هان فریاد می زنه!
-جناب جونگ کوک پسر وزیر جئون تشریف فرما می شوند!
همه تعظیم می کنن!منم مجبورم!اون پسر پدرمه!چه جالب؟بعضی از خدمتکار
ها از شدت ذوق دیدنش گریه می کنن که براشون پشت چشم نازک می کنم!
به نظرم که خیلی حوصله سر برن.جناب جونگ کوک خان جلومون ظاهر
میشه!اومم...بدک نیس/:خوش قیافه س!حالا کمی به اونا حق میدم ولی فقط
کمی!
+اهم....سلام به همگی!امیدوارم روز خوبی داشته باشین!
احساس می کنم که الان داره با خودش میگه وای خراب کردم...:/
+من امروز اومدم تا....تا به کار ها نظارت کنم!
دختر ها به هم چشمک می زنن و خوش حالن!خاک توی اون سرشون -_- اه
اه!!!
بانو هان که الان 180 درجه فرق کرده با خوشرویی میگه:خب عزیزان دلم!
جان؟؟؟؟عزیزان دلم؟؟؟؟ما که تا چند دقیقه پیش غاز خونه شون نبودیم چه
برسه به......خدایا آدما چقد دو روعن!
-عزیزان دلم!لطفا مشغول شین!فایتینگ!
مادرم ازدواج کرد و بعد وقتی خانواده ش فهمیدن مادرم رو بیرون
انداختن.چون اون یه خدمتکار بود.پدرم هم مخالفتی نکرد.برای همینه که
همیشه از پدرم متنفرم!اون هیچ وقت سراغی ازمون نگرفت و حمایت مون
نکرد!
حاال کارام تموم شده.به سمت دخمه ای که بهم دادن میرم.یه اتاق خیلی
کوچیک با وسایل اندک و ناچیز...و البته تنها جایی که آزادم!پاها و دستام رو
ماساژ میدم.هیییی....روزگار!من دارم جایی جون می کنم که پدرمم توش
زندگی می کنه....
یاد حرفای نگهبانه می افتم.می تونی بازم برام بخونی؟هه...
تقریبا شب شده.به سمت رودی میرم که اسمش رو گذاشتم"ماه" چون که
همیشه عکس ماه به صورت کامل دیده میشه...طوری که گاهی احساس می
کنی می تونی ماه رو به دستت بگیری!کنار رود می شینم و پاهای خسته و بی
جونم رو توی اون فرو می برم.موج های ریز از لای انگشت هام حرکت می
کنن که قلقلکم میاد.صداش آرامش عجیبی بهم میده.....
نسیم الی موهام پرسه می زنه و موهام در هوا به پرواز درمیاد.چشمام رو می
بندم و با تمام وجود،بوی جنگل و گل هارو وارد ریه هام می کنم.اوممم....چه
حس دل انگیزی!!!!
از رودخونه برمی گردم.به حیاط قصر می رسم و واردش میشم و مستقیم به
اتاقم میرم.
فردا صبح،با صدای جیغ و داد بان و هان از خواب بیدار میشم.معمولا آدمای
دیگه با صدای بلبل و گنجشک بیدار میشن ولی مال من با صدای جیغ
جیغوی بانو هان!خب...می تونم مرغ حسابش کنم!می خندم و بلند
میشم.موهام رو مرتب می کنم و لباس مخصوصم رو می پوشم!میرم پیش
بقیه!بانوهان فریاد می زنه!
-مثل همیشه بی نظمی ا.ت !!!
+معذرت می خوام!
-باشه!برای جبرانش می تونی بیشتر کار کنی!
چشمام رو توی حدقه می چرخونم.ناگهان بانو هان فریاد می زنه!
-جناب جونگ کوک پسر وزیر جئون تشریف فرما می شوند!
همه تعظیم می کنن!منم مجبورم!اون پسر پدرمه!چه جالب؟بعضی از خدمتکار
ها از شدت ذوق دیدنش گریه می کنن که براشون پشت چشم نازک می کنم!
به نظرم که خیلی حوصله سر برن.جناب جونگ کوک خان جلومون ظاهر
میشه!اومم...بدک نیس/:خوش قیافه س!حالا کمی به اونا حق میدم ولی فقط
کمی!
+اهم....سلام به همگی!امیدوارم روز خوبی داشته باشین!
احساس می کنم که الان داره با خودش میگه وای خراب کردم...:/
+من امروز اومدم تا....تا به کار ها نظارت کنم!
دختر ها به هم چشمک می زنن و خوش حالن!خاک توی اون سرشون -_- اه
اه!!!
بانو هان که الان 180 درجه فرق کرده با خوشرویی میگه:خب عزیزان دلم!
جان؟؟؟؟عزیزان دلم؟؟؟؟ما که تا چند دقیقه پیش غاز خونه شون نبودیم چه
برسه به......خدایا آدما چقد دو روعن!
-عزیزان دلم!لطفا مشغول شین!فایتینگ!
۲۹.۱k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.