پروژه شکست خورده پارت 52 : تغییر
پروژه شکست خورده پارت 52 : تغییر
النا 🤍🌼 :
رسیدم خونه .
تلو تلو میخوردم .
شانس آوردم ، کسی بیدار نبود .
رفتم و خودمو پرت کردم رو مبل کنار شدو .
اتفاقایی که افتاده بود داشت آزارم میداد .
یعنی واقعا ممکن بود .......
نه دیگه بسه بهش فکر نکن .
اون حرفا فقط یسری احتمال بودن که دارم بهم گفت تا دوباره زندانیش نکنم .
آره ، چیزی نمیشه دختر ، آروم باش .
داشتم با این دلداری ها آروم میشدم .
ولی .... رگ سیاه روی دستم یادم انداخت که شاید اون حرفا فقط احتمالات دارک نباشن .
ذهنم آشوب بود .
حرفای دارک تو سرم اکو میشدن و نمیذاشتن یه لحظه چشم رو هم بذارم .
یعنی باید میذاشتم آزاد بمونه ؟
ولی اگه اونجوری به شدو صدمه میزد چی ؟
سرمو چسبوندم به خز روی سینه شدو و سعی کردم تنها چیزی که روش تمرکز دارم ضربان قلب شدو باشه .
و فک کنم همونجوری بود که خوابم برد .
شدو ❤️🖤 :
صبح شده بود .
بیدار شدم ، یعنی در واقع ..... سونیک بیدارم کرد .
چشمامو مالیدم .
ـ ساعت چنده ؟
سونیک ـ تقریبا 8
یکم از کنار النا رو مبل جابهجا شدم .
دست النا برعکس افتاد روی پام .
توجهی نکردم .
سونیک ـ ببینم اون قبلا اونجا بود ؟
با تعجب نگاهش کردم .
ـ چی قبلا اونجا بود ؟
سونیک ـ رگ سیاه روی دست النا رو میگم .
ـ چی ؟
و به دست النا نگاه کردم .
ـ خب .... نه ! این جدیده .
سونیک ـ یعنی نشونه چی میتونه باشه ؟
ـ نمیدونم آبی ولی احساس خوبی نسبت بهش ندارم .
امی داد زد ـ صبحونه آمادست .
سونیک ـ داریم میایم . خب شدز ، بریم ؟
ـ بریم .
و جوری که النا بیدار نشه از جام بلند شدم .
النا چند دقیقه بعد اومد سر میز .
النا ـ صبح بخیر بچه ها .
روژ ـ هوممم .... دیر بیدار شدی .
النا ـ آره ، امروز یکوچولو زیادی خوابیدم .
تلو تلو میخورد و انگار خیلی خسته بود .
ـ النا ، چیزی شده ؟ به نظر خوب نمیای .
النا ـ نه نه چیزی نیست ! فقط دیشب نتونستم خیلی خوب بخوابم .
با حالت نگرانی نگاهش کردم ولی خیلی سریع نگاهمو ازش برداشتم .
حدودا دو ساعت از صبحونه گذشته بود .
ـ روژ ، النا رو ندیدی ؟
روژ ـ نه فکر میکردم با توعه . احتمالا تو اتاقشه .
ـ اونجا رو هم نگاه کردم ، نبود .
روژ ـ بیخیال نمیتونه تو خونه گم بشه که .
صدای سرفه از اتاق زیر شیروونی مانع ادامه صحبتمون شد .
رفتیم بالا .
النا اونجا بود و خیلی شدید سرفه میکرد .
افتاد روی زانوهاش .
من و روژ دوییدیم سمتش .
ـ النا خوبی ؟
سرفه هاش کم کم قطع شدن .
نفس نفس میزد .
روژ ـ چیزی نیست دختر . بیا بریم تو اتاقت باید استراحت کنی . میتونی بلند شی ؟
سرشو به نشونه نه تکون داد .
ـ بذار کمک کنم .
بغلش کردم و به سمت اتاق رفتم .
گذاشتمش رو تخت .
روژ ـ بیا بریم شدو ، باید تو سکوت باشه .
یه نگاهی به النا انداختم و دنبال روژ راه افتادم .
......
......
الان تقریبا غروب بود .
روژ حواسش نبود پس آروم به سمت راه پله ها رفتم .
رفتم تو اتاق النا .
بیدار بود .
ـ میشه بیام تو ؟
النا ـ آره ، بیا .
ـ النا ، چی شده ؟ چرا اینجوری شدی ؟
النا ـ نگران نباش شدو ، یه چیز کوچیکه .
ـ فکر نکنم یه چیز کوچیکه بتونه فرم نهایی زندگی رو اینجوری از پا دربیاره .
النا ـ گفتم که ، چیزیم نیست . فقط ... به استراحت نیاز دارم .
ـ پس این چیه ؟
دستشو آوردم بالا و رگ سیاه روی دستشو بهش نشون دادم.
النا ـ خب این ......
ـ خب این چی ؟
النا ـ باشه ، یه اتفاقایی افتاده .
و منتظر شدم برام ماجرا رو تعریف کنه .
النا 🤍🌼 :
رسیدم خونه .
تلو تلو میخوردم .
شانس آوردم ، کسی بیدار نبود .
رفتم و خودمو پرت کردم رو مبل کنار شدو .
اتفاقایی که افتاده بود داشت آزارم میداد .
یعنی واقعا ممکن بود .......
نه دیگه بسه بهش فکر نکن .
اون حرفا فقط یسری احتمال بودن که دارم بهم گفت تا دوباره زندانیش نکنم .
آره ، چیزی نمیشه دختر ، آروم باش .
داشتم با این دلداری ها آروم میشدم .
ولی .... رگ سیاه روی دستم یادم انداخت که شاید اون حرفا فقط احتمالات دارک نباشن .
ذهنم آشوب بود .
حرفای دارک تو سرم اکو میشدن و نمیذاشتن یه لحظه چشم رو هم بذارم .
یعنی باید میذاشتم آزاد بمونه ؟
ولی اگه اونجوری به شدو صدمه میزد چی ؟
سرمو چسبوندم به خز روی سینه شدو و سعی کردم تنها چیزی که روش تمرکز دارم ضربان قلب شدو باشه .
و فک کنم همونجوری بود که خوابم برد .
شدو ❤️🖤 :
صبح شده بود .
بیدار شدم ، یعنی در واقع ..... سونیک بیدارم کرد .
چشمامو مالیدم .
ـ ساعت چنده ؟
سونیک ـ تقریبا 8
یکم از کنار النا رو مبل جابهجا شدم .
دست النا برعکس افتاد روی پام .
توجهی نکردم .
سونیک ـ ببینم اون قبلا اونجا بود ؟
با تعجب نگاهش کردم .
ـ چی قبلا اونجا بود ؟
سونیک ـ رگ سیاه روی دست النا رو میگم .
ـ چی ؟
و به دست النا نگاه کردم .
ـ خب .... نه ! این جدیده .
سونیک ـ یعنی نشونه چی میتونه باشه ؟
ـ نمیدونم آبی ولی احساس خوبی نسبت بهش ندارم .
امی داد زد ـ صبحونه آمادست .
سونیک ـ داریم میایم . خب شدز ، بریم ؟
ـ بریم .
و جوری که النا بیدار نشه از جام بلند شدم .
النا چند دقیقه بعد اومد سر میز .
النا ـ صبح بخیر بچه ها .
روژ ـ هوممم .... دیر بیدار شدی .
النا ـ آره ، امروز یکوچولو زیادی خوابیدم .
تلو تلو میخورد و انگار خیلی خسته بود .
ـ النا ، چیزی شده ؟ به نظر خوب نمیای .
النا ـ نه نه چیزی نیست ! فقط دیشب نتونستم خیلی خوب بخوابم .
با حالت نگرانی نگاهش کردم ولی خیلی سریع نگاهمو ازش برداشتم .
حدودا دو ساعت از صبحونه گذشته بود .
ـ روژ ، النا رو ندیدی ؟
روژ ـ نه فکر میکردم با توعه . احتمالا تو اتاقشه .
ـ اونجا رو هم نگاه کردم ، نبود .
روژ ـ بیخیال نمیتونه تو خونه گم بشه که .
صدای سرفه از اتاق زیر شیروونی مانع ادامه صحبتمون شد .
رفتیم بالا .
النا اونجا بود و خیلی شدید سرفه میکرد .
افتاد روی زانوهاش .
من و روژ دوییدیم سمتش .
ـ النا خوبی ؟
سرفه هاش کم کم قطع شدن .
نفس نفس میزد .
روژ ـ چیزی نیست دختر . بیا بریم تو اتاقت باید استراحت کنی . میتونی بلند شی ؟
سرشو به نشونه نه تکون داد .
ـ بذار کمک کنم .
بغلش کردم و به سمت اتاق رفتم .
گذاشتمش رو تخت .
روژ ـ بیا بریم شدو ، باید تو سکوت باشه .
یه نگاهی به النا انداختم و دنبال روژ راه افتادم .
......
......
الان تقریبا غروب بود .
روژ حواسش نبود پس آروم به سمت راه پله ها رفتم .
رفتم تو اتاق النا .
بیدار بود .
ـ میشه بیام تو ؟
النا ـ آره ، بیا .
ـ النا ، چی شده ؟ چرا اینجوری شدی ؟
النا ـ نگران نباش شدو ، یه چیز کوچیکه .
ـ فکر نکنم یه چیز کوچیکه بتونه فرم نهایی زندگی رو اینجوری از پا دربیاره .
النا ـ گفتم که ، چیزیم نیست . فقط ... به استراحت نیاز دارم .
ـ پس این چیه ؟
دستشو آوردم بالا و رگ سیاه روی دستشو بهش نشون دادم.
النا ـ خب این ......
ـ خب این چی ؟
النا ـ باشه ، یه اتفاقایی افتاده .
و منتظر شدم برام ماجرا رو تعریف کنه .
۲.۸k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.