چندپارتی سونگمین وقتی از پسر سرد و خجالتی تبدیل میشه به .
چندپارتی سونگمین وقتی از پسر سرد و خجالتی تبدیل میشه به ...p3
#استری_کیدز
#کیم_سونگمین
یونجی؛ تقصیر خودتهههه ..
سونگمین؛اه..
یونجی:حالا..جدی...نگفتم که دوست پسرم باشی ..و شوخی کردم...اما میتونیم دوستای خوبی ..باشیم
سونگمین؛ ... نمیدونم .. باید برم ...
رامیون رو برداشت و از مغازه خارج شد
یونجی:واقعا خیلی پسر عجیبیه..
سونگمینی که شک واردش شده بود ... وارد خونه شد ... زود تر به اتاق برادرش رفت و روی تخت دراز کشید...
دستشو روی سینش گذاشت و گفت
سونگمین:من..چجوری ..تونستم اون حرفارو بهش بگم...؟
سرشو فرو برد به بالش و به هفت جهت همش خودشو فحش بارون میکرد
اما این اولین باری بود که بعد از پنج سال تونست راحت حرف بزنه اونم پیش یه غریبه ... ایا ممکن بود این دختر باعث بشه به زندگیش رنگ بپاشه و کل زندگیش رنگی رنگی بشه؟!
بعد از اونشب سونگمین برگشت سئول و مدرسه ها تموم شد او تصمیم گرفته بود بازم بره پیش برادرش تا بتونه ان فردی که باعث شده بود هرشب..هروز ..هرماه بهش فکر کنه رو پیدا کنه..
با رسیدنش به بوسان زودتر به مغازه ای که همو ملاقات کرده بودند رفت .. اما اونجا نبود از صاحب مغازه پرسید که دختری که اون شب همو دیدن کجاست
جوابی که گرفته بود مجبورش کرد کل روز رو توی اون مغازه بگذرونه...که با ورود کسی به مغازه زود سرشک برگردوند و به شخص نگاه کرد..اما بازم ناامید شد اون نبود...
اروم که فقط خودش بشنوه گفت
سونگمین:کجاست پس..
از روی صندلی پاشد و بیرون اومد ناامید شده بود ... و درحال رد شدن از کوچه تاریک و تنگ بود که دختری بهش برخورد و دوتاشونم افتادن زمین...
اون همون کسی بود که این پسر مهربون و خجالتی رو منتظر نگه داشته بود
دوتاشونم پاشد و درحالی که داشت لباسشو درست میکرد گفت
یونجی:معذرت میخوام..
میخواست از اونجا بره که سونگمین با گرفتن دستش مانعش شد
سونگمین:ی..یون..جه..
دختر کمی دقت کرد که اسم شخصی که روبه روش بود رو به یاد اورد
یونجی: عا...سونگمینا...کی اومدی اینجا ..
که سونگمین بلافاصله بدون هیچ حرفی یونجی رو بغل کرد
سونگمین:میدونستی چقدر منتظرت بودم؟!
یونجی:من؟ چرا..
سونگمین:چون...چ..چون..تو
از بغلش اومد به بیرون و به صورتش دختر روبه روش زل زد
سونگمین: باعث شدی..زندگیم..تغیر کنه..
#استری_کیدز
#کیم_سونگمین
یونجی؛ تقصیر خودتهههه ..
سونگمین؛اه..
یونجی:حالا..جدی...نگفتم که دوست پسرم باشی ..و شوخی کردم...اما میتونیم دوستای خوبی ..باشیم
سونگمین؛ ... نمیدونم .. باید برم ...
رامیون رو برداشت و از مغازه خارج شد
یونجی:واقعا خیلی پسر عجیبیه..
سونگمینی که شک واردش شده بود ... وارد خونه شد ... زود تر به اتاق برادرش رفت و روی تخت دراز کشید...
دستشو روی سینش گذاشت و گفت
سونگمین:من..چجوری ..تونستم اون حرفارو بهش بگم...؟
سرشو فرو برد به بالش و به هفت جهت همش خودشو فحش بارون میکرد
اما این اولین باری بود که بعد از پنج سال تونست راحت حرف بزنه اونم پیش یه غریبه ... ایا ممکن بود این دختر باعث بشه به زندگیش رنگ بپاشه و کل زندگیش رنگی رنگی بشه؟!
بعد از اونشب سونگمین برگشت سئول و مدرسه ها تموم شد او تصمیم گرفته بود بازم بره پیش برادرش تا بتونه ان فردی که باعث شده بود هرشب..هروز ..هرماه بهش فکر کنه رو پیدا کنه..
با رسیدنش به بوسان زودتر به مغازه ای که همو ملاقات کرده بودند رفت .. اما اونجا نبود از صاحب مغازه پرسید که دختری که اون شب همو دیدن کجاست
جوابی که گرفته بود مجبورش کرد کل روز رو توی اون مغازه بگذرونه...که با ورود کسی به مغازه زود سرشک برگردوند و به شخص نگاه کرد..اما بازم ناامید شد اون نبود...
اروم که فقط خودش بشنوه گفت
سونگمین:کجاست پس..
از روی صندلی پاشد و بیرون اومد ناامید شده بود ... و درحال رد شدن از کوچه تاریک و تنگ بود که دختری بهش برخورد و دوتاشونم افتادن زمین...
اون همون کسی بود که این پسر مهربون و خجالتی رو منتظر نگه داشته بود
دوتاشونم پاشد و درحالی که داشت لباسشو درست میکرد گفت
یونجی:معذرت میخوام..
میخواست از اونجا بره که سونگمین با گرفتن دستش مانعش شد
سونگمین:ی..یون..جه..
دختر کمی دقت کرد که اسم شخصی که روبه روش بود رو به یاد اورد
یونجی: عا...سونگمینا...کی اومدی اینجا ..
که سونگمین بلافاصله بدون هیچ حرفی یونجی رو بغل کرد
سونگمین:میدونستی چقدر منتظرت بودم؟!
یونجی:من؟ چرا..
سونگمین:چون...چ..چون..تو
از بغلش اومد به بیرون و به صورتش دختر روبه روش زل زد
سونگمین: باعث شدی..زندگیم..تغیر کنه..
۳.۴k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.