آخر

اجوما: بیدار شده ولی از وقتی فهمیده شما رفتین لب به غذا نزده میگفت که نگرانه اون آدمای حروم زاده یه بلایی سرتون بیارن... ارباب مطمئنم همون احساسی رو که شما بهش پیدا کردین اون بهتون پیدا کرده

تهیونگ با سرعت تمام به سمت اتاق ات رفت ات از شدت نگرانی متوجه نشد چیمار میکنه سریع رفت بغل تهیونگ

ات: چرا بهم نگفتی میخوای بری اونا هر کاری از دستشون بر میاد نگفتی ساید بلایی سرک بیارن نگفتی نگران میشم من خانوادمو خیلی وقته از دست دادم نگفتی یه چیزیت بشه من چیکار کنم (اشک شدید)

تهیونگ بغلش کرد

ته: میبینم یکی خیلی نگرانم شده نکنه دوسم داری

ات: چ... چی؟

ته: شوخی کردم ولی من خیلی دوست دارم

ات: ها ولـ....

همون موقع تهیونگ بوسه ای روی لاش گذاشت و گفت

ته: نگران هیچ کس نباش اونا نمیتونن بهت آسیب بزنن

ات: واقعا؟

ته: اره.... حالا نگفته واقعا منو دوست داری یا نه؟

ات روی پنجه پاهاش ایستاد و به سختی خودشو به صورت تهیونگ رسوند و بوسه ای کوتاه روی لبای تهیونگ گذاشت

ات: منظورمو واضح رسوندم

ته: بیا بریم غذاتو بخور بدنت حسابی ضعیف شده عروسک خوشگل من


پایان





خوب خبر خوبو بگم؟





























بگم؟






























نه نمیگم
























اگه میخواین خبر خوبو بشنوین



































بیا پایین تر تا بهت بگم چیکار کنی






































تو کامنتا حدس بزن خبر خوب چیه
(راهنمایی راجع به یکی از فیکی غمگین این پیج هست)









خوب من برم بخوابم