"وقتی معلم تکواندوت بود و... "
"وقتی معلم تکواندوت بود و... "
#چندپارتی
#جونگوون
"𝙿𝚊𝚛𝚝 𝟸"
بهش زل زده بودی... برات عجیب بود که موقع رانندگی چرا حالت صورتش تغییر میکنه و جذاب میشه
_خسته نشدی؟
×ها؟
_خسته نشدی از بس که نگاهم کردی؟
×کی گفته نگاهت کردم؟
تا اومد حرفی بزنه از ماشین پیاده شد... وقتی اطرافتو نگاه کردی متوجه شدی که یه کافه ای رو به روته... چند دقیقه بعد با دوتا قهوه به سمتت اومد...بهت با نگاهش فهموند که پیاده شی
توعم پیاده شدی... دنبالش رفتی... که به یه پارک رسیدین... وایب خوبی بهت میداد... همه جارو با چشمایی که معلوم بود ذوق زده و خوشحالی نگاه میکردی
×اینجا خیلی قشنگه
_اوم... بیا تا قهوه سرد نشده
سرتو تکون دادی و به سمتش قدم برداشتی... روی نیمکت نشستی... قهوه رو به سمتت گرفت... توهم ازس گرفتی... یه قلپ از قهوه خوردی
×خوشمزست
خواست چیزی بگه ولی صدایی مانع حرف زدنش
شد
~آیگو عجب زوج بامزه ای
پیرمردی که این رو گفت از اونجا رفت
از خجالت و شک زیاد نمیتونستی چیزی بگی... اونم از خجالت زیاد لپ هاش قرمز شده بود... از این کیوت بودنش خوشت اومده بود... یهو حالتش تغییر کرد
_خب بریم
بلند شدی و سواره ماشینش شدین.... دوباره به اون حالت متفکرانه و جدی که گرفته بود نگاهی انداختی... برای اینکه متوجه دید زدنت نشه سعی کردی بهش نگاه نکنی و نگاهت رو به پنجره دادی
_رسیدیم
×ممنون
پیاده شدی... اونم پیاده شد... تعجب کردی
_صبر کن
به سمتت اومد
_خواستم یه چیزی رو بهت بگم.. فکر کنم الان وقتشه
منتظره ادامه حرفش بودی
_خب من یه حسه خواصی بهت دارم... خب اولش نمیدونستم چرا اینطوری شدم... اینو به یکی اینو گفتم و در جوابم اون بهم گفت عاشقت شدم
تعجب کرده بودی... باورت نمیشد... حس میکردی داری خواب میبینی
_اجازه میدی باهات قرار بزارم؟
چند دقیقه تو شک بودی... به خودت اومدی... درسته که تو حس خواصی بهش نداشتی.. اما با حرفاش انگار یه چیزی تو درونت رشد کرده بود که اسمش"عشق بود"
_چیزی نمیخوای بگی؟
با بقل کردنش دستش رو هوا موند... بعد چند ثانیه که از شک در اومد اونم بقلت کرد
_این یعنی چی؟
×یعنی منم دوست دارم... یعنی عاشقتم
ازت جدا شد و تو چشمات زل زد
_واقعا؟
×اوهوم
سرشو پایین انداخت... لبخندی به این کیوتیش زدی و بوسه کوتاهی به لبش زدی چشماش تا حد ممکن باز شد
the and...
#چندپارتی
#جونگوون
"𝙿𝚊𝚛𝚝 𝟸"
بهش زل زده بودی... برات عجیب بود که موقع رانندگی چرا حالت صورتش تغییر میکنه و جذاب میشه
_خسته نشدی؟
×ها؟
_خسته نشدی از بس که نگاهم کردی؟
×کی گفته نگاهت کردم؟
تا اومد حرفی بزنه از ماشین پیاده شد... وقتی اطرافتو نگاه کردی متوجه شدی که یه کافه ای رو به روته... چند دقیقه بعد با دوتا قهوه به سمتت اومد...بهت با نگاهش فهموند که پیاده شی
توعم پیاده شدی... دنبالش رفتی... که به یه پارک رسیدین... وایب خوبی بهت میداد... همه جارو با چشمایی که معلوم بود ذوق زده و خوشحالی نگاه میکردی
×اینجا خیلی قشنگه
_اوم... بیا تا قهوه سرد نشده
سرتو تکون دادی و به سمتش قدم برداشتی... روی نیمکت نشستی... قهوه رو به سمتت گرفت... توهم ازس گرفتی... یه قلپ از قهوه خوردی
×خوشمزست
خواست چیزی بگه ولی صدایی مانع حرف زدنش
شد
~آیگو عجب زوج بامزه ای
پیرمردی که این رو گفت از اونجا رفت
از خجالت و شک زیاد نمیتونستی چیزی بگی... اونم از خجالت زیاد لپ هاش قرمز شده بود... از این کیوت بودنش خوشت اومده بود... یهو حالتش تغییر کرد
_خب بریم
بلند شدی و سواره ماشینش شدین.... دوباره به اون حالت متفکرانه و جدی که گرفته بود نگاهی انداختی... برای اینکه متوجه دید زدنت نشه سعی کردی بهش نگاه نکنی و نگاهت رو به پنجره دادی
_رسیدیم
×ممنون
پیاده شدی... اونم پیاده شد... تعجب کردی
_صبر کن
به سمتت اومد
_خواستم یه چیزی رو بهت بگم.. فکر کنم الان وقتشه
منتظره ادامه حرفش بودی
_خب من یه حسه خواصی بهت دارم... خب اولش نمیدونستم چرا اینطوری شدم... اینو به یکی اینو گفتم و در جوابم اون بهم گفت عاشقت شدم
تعجب کرده بودی... باورت نمیشد... حس میکردی داری خواب میبینی
_اجازه میدی باهات قرار بزارم؟
چند دقیقه تو شک بودی... به خودت اومدی... درسته که تو حس خواصی بهش نداشتی.. اما با حرفاش انگار یه چیزی تو درونت رشد کرده بود که اسمش"عشق بود"
_چیزی نمیخوای بگی؟
با بقل کردنش دستش رو هوا موند... بعد چند ثانیه که از شک در اومد اونم بقلت کرد
_این یعنی چی؟
×یعنی منم دوست دارم... یعنی عاشقتم
ازت جدا شد و تو چشمات زل زد
_واقعا؟
×اوهوم
سرشو پایین انداخت... لبخندی به این کیوتیش زدی و بوسه کوتاهی به لبش زدی چشماش تا حد ممکن باز شد
the and...
۶.۲k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.