part7: devil's angle🏹
part7: devil's angle🏹
سرش رو از گوشیش دراورد.خیلی خسته کننده بود براش...منتظر بود نوبتش بشه تا بتونه بره داخل اون اتاق مسخره.
"خانم کیم!؟"با صدا زدنش توسط منشی چشمش و تو حدقه چرخوند و به طرف اتاق راه افتاد قدم های شمرده،کوتاه و اروم.
جلوی در اتاق ایستاد.نفس عمیقی کشید و دستش رو بالا برد تا دستگیره در و بکشه پایین. در و باز کرد و وارد اتاق شد.نگاهی به مردی ک اونجا بود انداخت تو دلش با خودش گفت"قسم میخوردم میکشمت مرتیکه عوضی!"
در جالی که به سمت صندلی جلوی اون مرد میرفت با صدای نسبتا کلفتی ک داشت ایستاد" یادت باشه که تو حق نداری یک فرشته رو بکشی!"
دستاشو مشت کرد و فشار داد"بشین!" با لبخند مسخره ای به دختر روبه روش گفت.و خب اونم چاره ای بیشتر نداشت تا بشینه.
وقتی نشست بدون هیچ مقدمه ای گفت"امیدوارم زودتر از دستت خلاص شم کیم تهیونگ!"
خنده ای سر داد"اوه...دختر تو خیلی بانمکی!قراره فقط مدرست عوض شه نه مشاورت" و درحالی ک داروهای جدیدی براش تحویز میکرد بهش اخطار داد"قسم میخورم ایندفعه اگه گند زدی تو مدرست میفرستمت پیش چانیول...دختر خوبی باش!"
تهیونگ به صندلی تکیه داد"خب...بزار از همین الان بگم ک اونجا مراقب ها خیلی سخت گیرن و بهتره معمولی رفتار کنی."
با اکراه تو صندلی تکون خورد...درباره اون مدرسه چیزای زیادی شنیده بود.در اصل مدرسه شیاطین و فرشته هاست ولی بنا به دلایلی انسان ها رو هم میپذیرفت. سخت گیر هستن.
خودشو معصوم کرد"تهیونگآ..."تهیونگ به قیافش نیم نگاهی انداخت" از همین الان دارم میگم...نمیتونی منو خر کنی به اندازه کافی خرم کردی!"
و فهمید ک انگار فایده ای نداره و مجبوره با مدرسه ی جدیدش بسازه.سکوت سنگینی حکم فرما بود ولی با حرف اخر تهیونگ اون سکوت شکست" بخاطر خودت میگم باید بری"با دلسوزی گفت.
میدونست مجبوره ب اونجا بره. فقط چون باید بهتر اموزش میدید تا با دنیای انسانها بهتر اشنا شه. دختر 17 ساله ای ک بزور به مدرسه ی زمینی ها فرستاده شده چ سرنوشت تلخی!
نفس عمیقی کشید. فقط دوست دلشت برگرده به سرزمین خودش، توی عمارت خودش!
شاید بیشتر خودش میشد. ولی پدرش گند زد تو همه چیز و اونو فرستاد زمین تا بین بقیه اموزش ببینه... از نظر خودش اون یک شیطان خاصه و نیازی به تعلیم نداره!
ولی نه انگار سرنوشت یه حور دیگه براش رقم خورده، انگار قرار نیست دیگه اون دختر با اون بال های سیاه بزرگ تو عمارت باشه. قراره یک دختر معمولی تو زمین باشه...معمولی معمولی.
این کلمه اون و ازار میداد پس تنها کاری ک کرد گفت" عام...تهیونگ میشه بگی حداقل تو مدرسه پیش کی برم؟؟"
تهیونگ بهش نگاه کرد میدونست ک مارلی از تنها بودن خوشش میاد تعجب کرد قبلا برا مدرسه هایی که میرفت نمیپرسید و میخواست تنها بمونه
"چوی یونجون!"
سرش رو از گوشیش دراورد.خیلی خسته کننده بود براش...منتظر بود نوبتش بشه تا بتونه بره داخل اون اتاق مسخره.
"خانم کیم!؟"با صدا زدنش توسط منشی چشمش و تو حدقه چرخوند و به طرف اتاق راه افتاد قدم های شمرده،کوتاه و اروم.
جلوی در اتاق ایستاد.نفس عمیقی کشید و دستش رو بالا برد تا دستگیره در و بکشه پایین. در و باز کرد و وارد اتاق شد.نگاهی به مردی ک اونجا بود انداخت تو دلش با خودش گفت"قسم میخوردم میکشمت مرتیکه عوضی!"
در جالی که به سمت صندلی جلوی اون مرد میرفت با صدای نسبتا کلفتی ک داشت ایستاد" یادت باشه که تو حق نداری یک فرشته رو بکشی!"
دستاشو مشت کرد و فشار داد"بشین!" با لبخند مسخره ای به دختر روبه روش گفت.و خب اونم چاره ای بیشتر نداشت تا بشینه.
وقتی نشست بدون هیچ مقدمه ای گفت"امیدوارم زودتر از دستت خلاص شم کیم تهیونگ!"
خنده ای سر داد"اوه...دختر تو خیلی بانمکی!قراره فقط مدرست عوض شه نه مشاورت" و درحالی ک داروهای جدیدی براش تحویز میکرد بهش اخطار داد"قسم میخورم ایندفعه اگه گند زدی تو مدرست میفرستمت پیش چانیول...دختر خوبی باش!"
تهیونگ به صندلی تکیه داد"خب...بزار از همین الان بگم ک اونجا مراقب ها خیلی سخت گیرن و بهتره معمولی رفتار کنی."
با اکراه تو صندلی تکون خورد...درباره اون مدرسه چیزای زیادی شنیده بود.در اصل مدرسه شیاطین و فرشته هاست ولی بنا به دلایلی انسان ها رو هم میپذیرفت. سخت گیر هستن.
خودشو معصوم کرد"تهیونگآ..."تهیونگ به قیافش نیم نگاهی انداخت" از همین الان دارم میگم...نمیتونی منو خر کنی به اندازه کافی خرم کردی!"
و فهمید ک انگار فایده ای نداره و مجبوره با مدرسه ی جدیدش بسازه.سکوت سنگینی حکم فرما بود ولی با حرف اخر تهیونگ اون سکوت شکست" بخاطر خودت میگم باید بری"با دلسوزی گفت.
میدونست مجبوره ب اونجا بره. فقط چون باید بهتر اموزش میدید تا با دنیای انسانها بهتر اشنا شه. دختر 17 ساله ای ک بزور به مدرسه ی زمینی ها فرستاده شده چ سرنوشت تلخی!
نفس عمیقی کشید. فقط دوست دلشت برگرده به سرزمین خودش، توی عمارت خودش!
شاید بیشتر خودش میشد. ولی پدرش گند زد تو همه چیز و اونو فرستاد زمین تا بین بقیه اموزش ببینه... از نظر خودش اون یک شیطان خاصه و نیازی به تعلیم نداره!
ولی نه انگار سرنوشت یه حور دیگه براش رقم خورده، انگار قرار نیست دیگه اون دختر با اون بال های سیاه بزرگ تو عمارت باشه. قراره یک دختر معمولی تو زمین باشه...معمولی معمولی.
این کلمه اون و ازار میداد پس تنها کاری ک کرد گفت" عام...تهیونگ میشه بگی حداقل تو مدرسه پیش کی برم؟؟"
تهیونگ بهش نگاه کرد میدونست ک مارلی از تنها بودن خوشش میاد تعجب کرد قبلا برا مدرسه هایی که میرفت نمیپرسید و میخواست تنها بمونه
"چوی یونجون!"
۸۱.۴k
۲۵ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.