وانشات ارباب مافیا پارت 23
ات: چیشده همهمه َست؟ خدمتکارا چرا لباس عادی پوشیدن؟
آجوما: بدو حاضرشو پدر و مادر ارباب میان رفته دنبالشون. پدر و مادر ارباب بر این باوَرن که خدمتکارا باید لباس عادی بپوشن فقط باید عین هم باشه
ات: آها برگشتم اتاق بونا هم تو اتاق بود ست پوشیدیم
از پنجره ماشین کوک رو دیدیم آرایش نکردیم بدو بدو رفتیم پایین
(اسلاید 2 لباس ات و بونا بدون پاپیون)
خدمتکارا و آجوما جلوی در به صف وایساده بودن
در عمارت باز شد و خدمتکارا احترام گذاشتن و یه خانم و آقای مسن اومدن داخل پشت سرشون کوک اومد
احترام گذاشتیم
م ک (مامان کوک): چرا لباس این دوتا خدمتکار با بقیه فرق داره؟
کوک: ات خدمتکار نیست! ...سرد و جدی...
م ک: چیه نکنه دوست دخترته؟ ...تمسخر...
کوک: دوست دخترمه! ...سرد و جدی...
م ک: این چیه دیگه دوکیلو آرایش مالیده به خودش خوشگل شه که اثری هم نداشته! ...تمسخر...
ب ک: اینجوری نکن دیگه! چیه این آرایش داره؟ ...سرد...
ب ک: ناراحت نشو دخترم! میتونی منو آپا صدا کنی ...مهربون...
لبخند زدم: خیلی ممنون آپا!
م ک/ حالا چه زود دخترخاله میشه! دختر پررو می دونم باهات چیکار کنم اینهمه آدم کشتم تو هم روش
چیشد؟ الان فارسی حرف زد؟
ات/ یه ذره کمتر فوش بدید بهتر نیست؟ حداقل فوش میدین اول مطمئن بشین طرف مقابل نمی فهمه چی میگین! کس دیگه ای بود خوشحال می شدم یه نفر دیدم که فارسی بلده!
کوک: بحث خصوصی شد!
ب ک: دخترم تو ایرانی ای؟
ات: دورگه ی ایرانی کره ایم! مامانم ایرانی بود!
ب ک: یعنی الان دیگه
ات: وقتی 5 سالم بود فوت کرد
م ک: باشه حالا دیگه بیاین بشینین! ...کم اورده...
بونا: یه لحظه بیا
رفتیم اونطرف
بونا: محض اطلاع اون زنه مامان واقعی کوک نیست مادرخواندشه!
ات: و کوک باهاش مشکل داره؟
بونا: دقیقا!
برگشتیم پیش بقیه
ب ک: چقدر شما دوتا شبیه همین! ات: دوقلوییم البته تازه فهمیدیم!
ب ک: چه خوب! دخترم تو هم میتونی من رو آپا صدا کنی
بونا: ولی من یه خدمتکار به حساب میام نمی تونم شما رو اونطور صدا کنم ...محترمانه...
ب ک: اشکال نداره تو به عنوان خواهرِ دوست دخترِ پسرم با من راحت باش
بونا: چشم ...لبخند...
م ک: بو دا بولایا اوز وِییی! بیی ایش جویَیَم دییَسیز سَن آلّاه بیزی اولدیی راحات اِلَه! ...اینم بهشون رو میده! یه کاری می کنم بگین توروخدا مارو بکش راحتمون کن...
ات: فیچر اِلَمی یَم بو راحاتدیخدا اولا! ...فکر نمی کنم به این راحتیا باشه!...
دیگه از حرص داشت چشاش از کاسه در می اومد!
ات: اُزیوه فیشار جَتیمَه بو راحاتدیخدا مَنی اوزدَن سالام ماسان! بوجوی تَبریزلی جویمَمیشدیه چی اُنی دَه جویدیه! ...به خودت فشار نیار به این راحتیا نمی تونی منو از رو بندازی! تبریزی اینجوری ندیده بودیم اونم دیدیم!...
(با ما حاضر جوابی ترکی یاد بگیرید! (بدون بی احترامی به افرادی که ترکی بلدن!))
نهارو خوردیم عصر بود نشسته بودیم
م ک: نهارو که میدونم خدمتکارا درست کرده بودن به دوست دخترت بگو شام درست کنه ببینیم حالا دستپختش چجوریه!
ات: بفرمایین چی میل دارین درست کنم براتون!
م ک: بیمباپ و فسنجون درست کن. اگه ایرانی باشی حتما بلدی دیگه! (فسنجون غذای سختیه و میخواد ات رو از رو بندازه! ولی اگه یادتون باشه ات دستور پختشو از خاله مینا گرفته)
ات: فکر نمی کردم از غذای مورد علاقه ی من خوشتون بیاد!
پاشدم رفتم آشپزخونه و خوشبختانه مواد لازمشو داشتیم!
شام درست کردم. سر میز که نشستیم بابای کوک خیلی از رنگ و روی غذا خوشش اومد
ب ک: به به چه کردی! قیافش از فسنجونی که تو پخته بودی بهتره زن!
لبخند زدم! همشون خوردن و خوششون اومد ولی مامان کوک فقط دنبال بهونه بود ایراد بگیره و نمی خواست قبول کنه تونستم به نحواحسنت غذا بپزم!
شب موقع خواب شد و رفتیم خوابیدیم.
نصفه شب از خواب بیدار شدم رفتم آشپزخونه آب بخورم که
آجوما: بدو حاضرشو پدر و مادر ارباب میان رفته دنبالشون. پدر و مادر ارباب بر این باوَرن که خدمتکارا باید لباس عادی بپوشن فقط باید عین هم باشه
ات: آها برگشتم اتاق بونا هم تو اتاق بود ست پوشیدیم
از پنجره ماشین کوک رو دیدیم آرایش نکردیم بدو بدو رفتیم پایین
(اسلاید 2 لباس ات و بونا بدون پاپیون)
خدمتکارا و آجوما جلوی در به صف وایساده بودن
در عمارت باز شد و خدمتکارا احترام گذاشتن و یه خانم و آقای مسن اومدن داخل پشت سرشون کوک اومد
احترام گذاشتیم
م ک (مامان کوک): چرا لباس این دوتا خدمتکار با بقیه فرق داره؟
کوک: ات خدمتکار نیست! ...سرد و جدی...
م ک: چیه نکنه دوست دخترته؟ ...تمسخر...
کوک: دوست دخترمه! ...سرد و جدی...
م ک: این چیه دیگه دوکیلو آرایش مالیده به خودش خوشگل شه که اثری هم نداشته! ...تمسخر...
ب ک: اینجوری نکن دیگه! چیه این آرایش داره؟ ...سرد...
ب ک: ناراحت نشو دخترم! میتونی منو آپا صدا کنی ...مهربون...
لبخند زدم: خیلی ممنون آپا!
م ک/ حالا چه زود دخترخاله میشه! دختر پررو می دونم باهات چیکار کنم اینهمه آدم کشتم تو هم روش
چیشد؟ الان فارسی حرف زد؟
ات/ یه ذره کمتر فوش بدید بهتر نیست؟ حداقل فوش میدین اول مطمئن بشین طرف مقابل نمی فهمه چی میگین! کس دیگه ای بود خوشحال می شدم یه نفر دیدم که فارسی بلده!
کوک: بحث خصوصی شد!
ب ک: دخترم تو ایرانی ای؟
ات: دورگه ی ایرانی کره ایم! مامانم ایرانی بود!
ب ک: یعنی الان دیگه
ات: وقتی 5 سالم بود فوت کرد
م ک: باشه حالا دیگه بیاین بشینین! ...کم اورده...
بونا: یه لحظه بیا
رفتیم اونطرف
بونا: محض اطلاع اون زنه مامان واقعی کوک نیست مادرخواندشه!
ات: و کوک باهاش مشکل داره؟
بونا: دقیقا!
برگشتیم پیش بقیه
ب ک: چقدر شما دوتا شبیه همین! ات: دوقلوییم البته تازه فهمیدیم!
ب ک: چه خوب! دخترم تو هم میتونی من رو آپا صدا کنی
بونا: ولی من یه خدمتکار به حساب میام نمی تونم شما رو اونطور صدا کنم ...محترمانه...
ب ک: اشکال نداره تو به عنوان خواهرِ دوست دخترِ پسرم با من راحت باش
بونا: چشم ...لبخند...
م ک: بو دا بولایا اوز وِییی! بیی ایش جویَیَم دییَسیز سَن آلّاه بیزی اولدیی راحات اِلَه! ...اینم بهشون رو میده! یه کاری می کنم بگین توروخدا مارو بکش راحتمون کن...
ات: فیچر اِلَمی یَم بو راحاتدیخدا اولا! ...فکر نمی کنم به این راحتیا باشه!...
دیگه از حرص داشت چشاش از کاسه در می اومد!
ات: اُزیوه فیشار جَتیمَه بو راحاتدیخدا مَنی اوزدَن سالام ماسان! بوجوی تَبریزلی جویمَمیشدیه چی اُنی دَه جویدیه! ...به خودت فشار نیار به این راحتیا نمی تونی منو از رو بندازی! تبریزی اینجوری ندیده بودیم اونم دیدیم!...
(با ما حاضر جوابی ترکی یاد بگیرید! (بدون بی احترامی به افرادی که ترکی بلدن!))
نهارو خوردیم عصر بود نشسته بودیم
م ک: نهارو که میدونم خدمتکارا درست کرده بودن به دوست دخترت بگو شام درست کنه ببینیم حالا دستپختش چجوریه!
ات: بفرمایین چی میل دارین درست کنم براتون!
م ک: بیمباپ و فسنجون درست کن. اگه ایرانی باشی حتما بلدی دیگه! (فسنجون غذای سختیه و میخواد ات رو از رو بندازه! ولی اگه یادتون باشه ات دستور پختشو از خاله مینا گرفته)
ات: فکر نمی کردم از غذای مورد علاقه ی من خوشتون بیاد!
پاشدم رفتم آشپزخونه و خوشبختانه مواد لازمشو داشتیم!
شام درست کردم. سر میز که نشستیم بابای کوک خیلی از رنگ و روی غذا خوشش اومد
ب ک: به به چه کردی! قیافش از فسنجونی که تو پخته بودی بهتره زن!
لبخند زدم! همشون خوردن و خوششون اومد ولی مامان کوک فقط دنبال بهونه بود ایراد بگیره و نمی خواست قبول کنه تونستم به نحواحسنت غذا بپزم!
شب موقع خواب شد و رفتیم خوابیدیم.
نصفه شب از خواب بیدار شدم رفتم آشپزخونه آب بخورم که
۱۲.۱k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.