دیدار دوباره🖤⛓️
دیدار دوباره🖤⛓️
part_3
یک ساعت دارم به چرت و پرتای بابام گوش میدم که درمورد ازدواج میگه
ب.ج:و الان باید بری سره قراره از قبل تعین شده
عصبی شدم و بلند شدم و دستامو محکم زدم به میزه بابام درحدی که صدای بدی داد
نه تنها بابام واکنشی نشون نداد بلکه دستای خودم به چخ رفت
هیننننن دارم نور میبینم
عشقمو بعد سال ها دیدم حالا ازرائیل شوخیش گرفته داره منو میکشه
نه شوخی کردم:واقعا داری واسه ابروی خودت دخترتو بدبخت میکنی
ب.ج:میتونی اینجوری فکر کنی
_عه اوکی مشکلی نیس .. فقط اینو بدون دختری دیگه به اسم جیون نداریش
با بغض رفتم تو اتاقم و درو محکم بستم..
ساعت 12 شب بود و من داشتم همش گریه میکردم واقعا دیگه نمیتونستم
زنگ زدم به جیسا
جیسا:چته نصف شبی؟
_جیسااااااا(گریه)
_عه جیون داری گریه میکنی.. چیشدهه؟باز بابای عوضیت ناراحتت کرده
_جیسا امروز هم.. هم
جیسا: هم چیییی؟
_هم جیمین و دیدم هم دیگه نمیخوام امریکا باشمممممممممم
_چیییییی؟ جیمین اونجا چیکار میکرد؟
_اون مردی که شیون رو خریده بود جیمین بود
_اوکی اوکی اروم باش .. تو امشب وسایلتو جمع کن من برا فردات بیلیط میگیرم بیای کره پیش خودم
_اوکی..ممنون
_خواهش عزیزم...میبینمت
_منم همینطور
قطع کردم و رفتم و خودمو داخل اینه نگاهی انداختم که چشمام پف کرده بود
ابی به صورتم زدم و رفتم وسایلامو جمع کردم...
پرش زمانی/صبح
از خواب بلند شدم و دست و صورتمو شستم بعد از کارای مربوطه رفتم لباس بیرونی پوشیدم و رفتم پایین
مامان از مسافرت برگشته بود .. مامان بکم باهام خوب بود .. شاید از سر دلسوزی بوده
_صب بخیر(سرد)
همه جوابمو دادن جز بابا مامان سرشو بوسیدم که گوشیم زنگ خورد و با دیدن اسم جیسا جواب دادم و گذاشتم رو گوشم
_مامان لطفا یه ساندویچ واسم درست کن الان میام
_اوکی عزیزم
رفتم تو حال: جانم جیسا؟
_اماده ای؟بلیط و گرفتم..پروازت نیم ساعت دیگست
_اوکی عشقم میبینمت
_خیلی خوب جو نگیرتت .. بای
_بای
رفتم که مامان گفت: کی بود؟
_جیسا
ساندویچ رو داد دستم: چی میگفت
نگاهی به بابا انداختم که داشت نگاهم میکرد پوزخندی زدم: هیچی فقط گفت اماده باشم چون نیم ساعت دیکه پروازمه
همه باهم بلند گفتن: چیییی؟
_ببخشید مامان بیخبر میرم ولی باید دور از شرایط باشم .. و دیگه منی نیستم که بخواد بابا. واسش تعیین تکلیف کنه
ب.ج:تو هیچ جا نمیری
_اینکه برم یا نرم دست خودمه و اینکه تو نمیخوای مشکل خودته .. حالا هم باید برم
سر مامان بوسیدم که دیدم شیون پوزخندی زد که تعجب کردم بلند شد و بغلم کرد و در گوشم گفت: بابا ادم خوبی نیست جیون برو و پشت سرتم نگاه نکن ابجی!!
یکم. شک کردم بهش شیون خیلی جدیدا مشکوک بود
لپشو بوس کردم: اوکیییی بابای
رفتم بالا ساکم رو برداشتم و سوار ماشین شدم: منو ببر به فرودگاه
_چشم
part_3
یک ساعت دارم به چرت و پرتای بابام گوش میدم که درمورد ازدواج میگه
ب.ج:و الان باید بری سره قراره از قبل تعین شده
عصبی شدم و بلند شدم و دستامو محکم زدم به میزه بابام درحدی که صدای بدی داد
نه تنها بابام واکنشی نشون نداد بلکه دستای خودم به چخ رفت
هیننننن دارم نور میبینم
عشقمو بعد سال ها دیدم حالا ازرائیل شوخیش گرفته داره منو میکشه
نه شوخی کردم:واقعا داری واسه ابروی خودت دخترتو بدبخت میکنی
ب.ج:میتونی اینجوری فکر کنی
_عه اوکی مشکلی نیس .. فقط اینو بدون دختری دیگه به اسم جیون نداریش
با بغض رفتم تو اتاقم و درو محکم بستم..
ساعت 12 شب بود و من داشتم همش گریه میکردم واقعا دیگه نمیتونستم
زنگ زدم به جیسا
جیسا:چته نصف شبی؟
_جیسااااااا(گریه)
_عه جیون داری گریه میکنی.. چیشدهه؟باز بابای عوضیت ناراحتت کرده
_جیسا امروز هم.. هم
جیسا: هم چیییی؟
_هم جیمین و دیدم هم دیگه نمیخوام امریکا باشمممممممممم
_چیییییی؟ جیمین اونجا چیکار میکرد؟
_اون مردی که شیون رو خریده بود جیمین بود
_اوکی اوکی اروم باش .. تو امشب وسایلتو جمع کن من برا فردات بیلیط میگیرم بیای کره پیش خودم
_اوکی..ممنون
_خواهش عزیزم...میبینمت
_منم همینطور
قطع کردم و رفتم و خودمو داخل اینه نگاهی انداختم که چشمام پف کرده بود
ابی به صورتم زدم و رفتم وسایلامو جمع کردم...
پرش زمانی/صبح
از خواب بلند شدم و دست و صورتمو شستم بعد از کارای مربوطه رفتم لباس بیرونی پوشیدم و رفتم پایین
مامان از مسافرت برگشته بود .. مامان بکم باهام خوب بود .. شاید از سر دلسوزی بوده
_صب بخیر(سرد)
همه جوابمو دادن جز بابا مامان سرشو بوسیدم که گوشیم زنگ خورد و با دیدن اسم جیسا جواب دادم و گذاشتم رو گوشم
_مامان لطفا یه ساندویچ واسم درست کن الان میام
_اوکی عزیزم
رفتم تو حال: جانم جیسا؟
_اماده ای؟بلیط و گرفتم..پروازت نیم ساعت دیگست
_اوکی عشقم میبینمت
_خیلی خوب جو نگیرتت .. بای
_بای
رفتم که مامان گفت: کی بود؟
_جیسا
ساندویچ رو داد دستم: چی میگفت
نگاهی به بابا انداختم که داشت نگاهم میکرد پوزخندی زدم: هیچی فقط گفت اماده باشم چون نیم ساعت دیکه پروازمه
همه باهم بلند گفتن: چیییی؟
_ببخشید مامان بیخبر میرم ولی باید دور از شرایط باشم .. و دیگه منی نیستم که بخواد بابا. واسش تعیین تکلیف کنه
ب.ج:تو هیچ جا نمیری
_اینکه برم یا نرم دست خودمه و اینکه تو نمیخوای مشکل خودته .. حالا هم باید برم
سر مامان بوسیدم که دیدم شیون پوزخندی زد که تعجب کردم بلند شد و بغلم کرد و در گوشم گفت: بابا ادم خوبی نیست جیون برو و پشت سرتم نگاه نکن ابجی!!
یکم. شک کردم بهش شیون خیلی جدیدا مشکوک بود
لپشو بوس کردم: اوکیییی بابای
رفتم بالا ساکم رو برداشتم و سوار ماشین شدم: منو ببر به فرودگاه
_چشم
۱.۶k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.