نیکتوفیلیا p7
از زبان سویون
بعد از گفتن این حرف نگرانی پدر و مادرم از بین رفت و دوباره مثل قبل شدن
خب...میتونم به جرئت بگم شب خوبی بود به جز اون قسمت که شوکه شدم
صبح روز بعد
وقتی بلند شدم برعکس همیشه بعد از حاضر شدن رفتم طبقه پایین تا صبحونه بخورم ، کلا انگار بودن جیمین عجیب و جدید بود ، طبیعی بود که تو یه روز به بودنش عادت نکنم چون تازه برگشته
گفت و گومون درمورد ازدواج بازیگر مورد علاقه مامانم بود که پدرم بحث و شروع کرد : سویون ، ازدواج جونگ کوک و تو....
هر موقع که شما بگین بابا!
با لبخندی ادامه داد: خب، در نظرمونه بندازیم هفته ی بعدی
امیدوارم از اون شب نهایت لذت و ببری
حتما سعیمو میکنم
بعد از صبحونه آماده شدم و با نیلا رفتیم باشگاه
توی باشگاه به جای ورزش کردن فقط داشتیم حرف میزدیم و هر چند دقیقه یه بار باید جلوشو میگرفتم که از سر تعجب داد نزنه
وقتی حرفام تموم شد دهنش هنوز باز بود انگار چیزی میخواست بگه ولی دهنشو بست
نمیدونست چی بگه، حقم داشت
وقتی تایم تموم شد داشتیم میومدیم که زبون باز کرد:باورم نمیشه ، نمردم و عروسیتو دیدم
بعد با لبخندی ادامه داد:میشه من ساقدوش باشم ؟؟
این ازدواج واقعی نیست ولی اوکی
تا خونه گفتیم و خندیدیم و وقتی رسیدم واقعا خسته بودم چون تا صبح نخوابیدم و واسه همین بعد از دوش گرفتن چرتی زدم و بعد یکم با جیمین به جای دیروز رفتیم بیرون....
هفته بعد
توی یه هفته ی اخیر اتفاق خاصی نیوفتاد
ولی امروز قراره یه اتفاق هیجان انگیز بیوفته
قراره بریم برای عروسیم خرید کنیم
این ازدواجو خودم قبول کردم پس باید از خریدشم لذت ببریم
یه استایل ساده زدم و یه میکاپ هیلی کوچولو انجام دادم و زدم بیرون
تو ماشینش منتظرم بود
سلام
_سلام، چطوری؟
واقعا انتظار داشتم مثل همیشه خیلی سرد سلام کنه یا سرشو تکون بده
با خجالت گفتم:مرسی!
و راه افتادیم
بعد چند دقیقه که رسیدیم پیاده شدیم
اول رفتین برای خرید حلقه
راستش اصلا از تشکیلات و تجمل خوشم نمیومد برای همین یه حلقه ساده انتخاب کردم که انگار جونگ کوکم پسندیدش
بعد از اون رفتیم سراغ لباس عروس
همینطور که قدم میزدیم یه ویترین نظرمو جلب کرد...
بعد از گفتن این حرف نگرانی پدر و مادرم از بین رفت و دوباره مثل قبل شدن
خب...میتونم به جرئت بگم شب خوبی بود به جز اون قسمت که شوکه شدم
صبح روز بعد
وقتی بلند شدم برعکس همیشه بعد از حاضر شدن رفتم طبقه پایین تا صبحونه بخورم ، کلا انگار بودن جیمین عجیب و جدید بود ، طبیعی بود که تو یه روز به بودنش عادت نکنم چون تازه برگشته
گفت و گومون درمورد ازدواج بازیگر مورد علاقه مامانم بود که پدرم بحث و شروع کرد : سویون ، ازدواج جونگ کوک و تو....
هر موقع که شما بگین بابا!
با لبخندی ادامه داد: خب، در نظرمونه بندازیم هفته ی بعدی
امیدوارم از اون شب نهایت لذت و ببری
حتما سعیمو میکنم
بعد از صبحونه آماده شدم و با نیلا رفتیم باشگاه
توی باشگاه به جای ورزش کردن فقط داشتیم حرف میزدیم و هر چند دقیقه یه بار باید جلوشو میگرفتم که از سر تعجب داد نزنه
وقتی حرفام تموم شد دهنش هنوز باز بود انگار چیزی میخواست بگه ولی دهنشو بست
نمیدونست چی بگه، حقم داشت
وقتی تایم تموم شد داشتیم میومدیم که زبون باز کرد:باورم نمیشه ، نمردم و عروسیتو دیدم
بعد با لبخندی ادامه داد:میشه من ساقدوش باشم ؟؟
این ازدواج واقعی نیست ولی اوکی
تا خونه گفتیم و خندیدیم و وقتی رسیدم واقعا خسته بودم چون تا صبح نخوابیدم و واسه همین بعد از دوش گرفتن چرتی زدم و بعد یکم با جیمین به جای دیروز رفتیم بیرون....
هفته بعد
توی یه هفته ی اخیر اتفاق خاصی نیوفتاد
ولی امروز قراره یه اتفاق هیجان انگیز بیوفته
قراره بریم برای عروسیم خرید کنیم
این ازدواجو خودم قبول کردم پس باید از خریدشم لذت ببریم
یه استایل ساده زدم و یه میکاپ هیلی کوچولو انجام دادم و زدم بیرون
تو ماشینش منتظرم بود
سلام
_سلام، چطوری؟
واقعا انتظار داشتم مثل همیشه خیلی سرد سلام کنه یا سرشو تکون بده
با خجالت گفتم:مرسی!
و راه افتادیم
بعد چند دقیقه که رسیدیم پیاده شدیم
اول رفتین برای خرید حلقه
راستش اصلا از تشکیلات و تجمل خوشم نمیومد برای همین یه حلقه ساده انتخاب کردم که انگار جونگ کوکم پسندیدش
بعد از اون رفتیم سراغ لباس عروس
همینطور که قدم میزدیم یه ویترین نظرمو جلب کرد...
۲.۴k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.