*پارت چهاردهم*
میرم توی اقامتگاه که ناگهان با قیافه خشمگین تهیونگ روبه رو میشم...
+هان!!چیه؟؟عوض سلام کردنته؟؟؟
-کجا بودی؟؟؟
+رفته بودم دَدَر مشکلیه؟؟؟مگه خودت از همون اول نگفتی که هرکاری دلم
بخواد می تونم بکنم؟؟؟گفتی یا نگفتی؟؟
-منظورم این نبود که وقتی کارت دارم هم نباشی!
شروع کردم به مرتب کردن اقامتگاه...
+اون کار چیه؟
-قراره بریم بوکجه!
سرم رو بالا میارم.
+بوکجه؟؟؟؟برای چی؟؟؟
هوفی میکنه و می شینه.
-برای ثباتم برای امپراطوری...من میرم تا باهم حرف بزنیم...چه می دونم....
+پس باید بار و بندیل ببندم؟؟؟
-اوهوم...
باشه ای میگم و بعد میرم توی اتاقم.سریع قلمو و کاغذ درمیارم و شروع به
نوشتن می کنم:
سالم دایی جان!
من ا.ت هستم!خواهر زاده تون....راستش...من دارم به بوکجه میام و خوش حال میشم که به دیدنتون بیام!خواستم بهتون بگم که اگه مشکلی دارین
مزاحم تون نشم...
پارک ا.ت
نامه رو تا می کنم و بعد می خوام برم بیرون که...
-کجا ا.ت خانم؟؟؟
با بی تفاوتی نگاش میکنم و دهن کجی می کنم.
+یه کاری دارم!
می خوام برم که دستشو می زاره جلوی در!!
+یاااااا!!!!بکش اون ور!
-این وقت شب نمیشه!هر کاری داری بگو من به افسر جانگ میگم برات انجام
بده!باشه؟
+ببینم این افسر جانگ کیه؟؟؟
هوفی می کنه و دستشو ورمی داره.
-افسر جانگ هوسوک(جی هوپ)از طرف پدرم انتخاب شده که کارامو بکنه و
مواظبم باشه....
+آهان...ولی من نمی خوام کسی بدونه!
-مگه چیه که؟؟؟
می زنم روی دماغش!
+به خودم مربوطه!
و منصرف میشم و میرم توی اتاقم...
***بوکجه...وزراء و پادشاه***
امپراطور اونجا:شنیدم که ولیعهد چوسان رو به اینجا دعوت کردید درسته؟؟
وزیر1:بله سرورم!
امپراطور:چرا سرخود و بدون اجازه من؟
وزیر2:نقشه داریم قربان!الان میگم....
میره و کنار پادشاه می ایسته...
وزیر 2:قربان ما تصمیم داریم موقع اومدن به اینجا دخل ش رو بیاریم!
امپراطور:اومممممم...خوبه...
***چوسان...تهیونگ***
(از زبان هواگون)آماده شدیم و خدمتکارها دارن وسایلمون رو بار می کنن.میرم پیش تهیونگ که به ستونی تکیه داده وبه نقطه مبهمی خیره شده...
+تهیونگ؟
این اولین باره که اسمش رو به زبون میارم...سرفه ای می کنم.
+اهم...ولیعهد...اتفاقی افتاده؟
تهیونگ به سمت من برمی گرده وبعد از پوزخندی دوباره به منظره نگاه می
کنه...
-چرا حرفتو عوض کردی؟؟خجالت می کشی؟؟
حرصی می خندم.
+من؟؟؟منظورت رو متوجه نمیشم؟
-هیچی...ولش کن اصلا...
+اتفاقی افتاده؟؟بازم گندی بالا آوردی؟؟
این دفعه برمی گرده سمتم.
-منظورت رو از گند نمی فهمم؟؟داری کنایه می زنی؟؟
+بله!دارم کنایه می زنم!اون سری هم که اون گند رو بالا آرده بودی اومدی لب
رود نشستی و به یه نقطه مبهم خیره شدی!دقیقا مثل الان!
+هان!!چیه؟؟عوض سلام کردنته؟؟؟
-کجا بودی؟؟؟
+رفته بودم دَدَر مشکلیه؟؟؟مگه خودت از همون اول نگفتی که هرکاری دلم
بخواد می تونم بکنم؟؟؟گفتی یا نگفتی؟؟
-منظورم این نبود که وقتی کارت دارم هم نباشی!
شروع کردم به مرتب کردن اقامتگاه...
+اون کار چیه؟
-قراره بریم بوکجه!
سرم رو بالا میارم.
+بوکجه؟؟؟؟برای چی؟؟؟
هوفی میکنه و می شینه.
-برای ثباتم برای امپراطوری...من میرم تا باهم حرف بزنیم...چه می دونم....
+پس باید بار و بندیل ببندم؟؟؟
-اوهوم...
باشه ای میگم و بعد میرم توی اتاقم.سریع قلمو و کاغذ درمیارم و شروع به
نوشتن می کنم:
سالم دایی جان!
من ا.ت هستم!خواهر زاده تون....راستش...من دارم به بوکجه میام و خوش حال میشم که به دیدنتون بیام!خواستم بهتون بگم که اگه مشکلی دارین
مزاحم تون نشم...
پارک ا.ت
نامه رو تا می کنم و بعد می خوام برم بیرون که...
-کجا ا.ت خانم؟؟؟
با بی تفاوتی نگاش میکنم و دهن کجی می کنم.
+یه کاری دارم!
می خوام برم که دستشو می زاره جلوی در!!
+یاااااا!!!!بکش اون ور!
-این وقت شب نمیشه!هر کاری داری بگو من به افسر جانگ میگم برات انجام
بده!باشه؟
+ببینم این افسر جانگ کیه؟؟؟
هوفی می کنه و دستشو ورمی داره.
-افسر جانگ هوسوک(جی هوپ)از طرف پدرم انتخاب شده که کارامو بکنه و
مواظبم باشه....
+آهان...ولی من نمی خوام کسی بدونه!
-مگه چیه که؟؟؟
می زنم روی دماغش!
+به خودم مربوطه!
و منصرف میشم و میرم توی اتاقم...
***بوکجه...وزراء و پادشاه***
امپراطور اونجا:شنیدم که ولیعهد چوسان رو به اینجا دعوت کردید درسته؟؟
وزیر1:بله سرورم!
امپراطور:چرا سرخود و بدون اجازه من؟
وزیر2:نقشه داریم قربان!الان میگم....
میره و کنار پادشاه می ایسته...
وزیر 2:قربان ما تصمیم داریم موقع اومدن به اینجا دخل ش رو بیاریم!
امپراطور:اومممممم...خوبه...
***چوسان...تهیونگ***
(از زبان هواگون)آماده شدیم و خدمتکارها دارن وسایلمون رو بار می کنن.میرم پیش تهیونگ که به ستونی تکیه داده وبه نقطه مبهمی خیره شده...
+تهیونگ؟
این اولین باره که اسمش رو به زبون میارم...سرفه ای می کنم.
+اهم...ولیعهد...اتفاقی افتاده؟
تهیونگ به سمت من برمی گرده وبعد از پوزخندی دوباره به منظره نگاه می
کنه...
-چرا حرفتو عوض کردی؟؟خجالت می کشی؟؟
حرصی می خندم.
+من؟؟؟منظورت رو متوجه نمیشم؟
-هیچی...ولش کن اصلا...
+اتفاقی افتاده؟؟بازم گندی بالا آوردی؟؟
این دفعه برمی گرده سمتم.
-منظورت رو از گند نمی فهمم؟؟داری کنایه می زنی؟؟
+بله!دارم کنایه می زنم!اون سری هم که اون گند رو بالا آرده بودی اومدی لب
رود نشستی و به یه نقطه مبهم خیره شدی!دقیقا مثل الان!
۲۴.۵k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.