پارت³⁴
با پاش هولم داد نزدیک بود بیفدم ولی تعادلمو حفظ کردم دیگه صبرم لبریز شده بود اگه نمیخاد دیگه باهم باشیم(منحرف نباشیم..)
و دوستداره بمیرم پس منم جوره دیگه ای برخورد میکنم.
رفدم نزدیکش و یه فرانگ بهش زدم که نزدیک بود از ساختمون پرت شه پایین ولی خودشو کنترل کرد(فرانگ:ضربه پا که وسط شکم زده میشه)
به سمتم اومد مشت میزد من هربار جا خالی میدادم پرتم کرد از ساختمون اویزون شده بودم سامانتا داشت بهم نزدیک میشد که سریع خودمو بالا کشیدم به طرفش رفدم و ی هوک بهش زدم(هوک:ضربه دست)
که پخش زمین شد معلوم بود انرژیش از بین رفده ولی تسلیم نشد از جاش بلند شد و به سمتم اومد هولم داد نزدیک بود بیفدم که دستی دور کمرم حلقه شد.
جونگ کوک لب زد:_مراقب باشش.
لبخندی زدم که با حرف سامانتا به خودمون اومدیم .
با لبخند کثیف روی لبش و تفنگ توی دستش لب زد:_خدافظ سیلوی جون .
هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم گلوله شلیک کرد منتظر بودم که بهم برخورد کنه ولی ..
جونگ کوک اومد جلوی من و ..و نذاشت تیر بهم بخوره .
روی زمین افداد که سریع به سمتش رفدم:_ج.جونگ کوک .
با لبخند لب زد:_میدونم که دیگه کنارت نیستم ولی،بدون روحم همیشه کنارته .
با گریه داشتم بهش نگاه میکردم که با افدادن پلکاش روحم گریم شدت گرفد از اولم میترسیدم از دیتش بدم(خداااا نکنهههههه)
سامانتا با خنده لب زد:_عه چ بد اقایی مرد؟(بزنم زنیکه نصف کنماااااا)
با عصبانیت از جام بلند شدم لب زدم:_سعی داشتم با ملایمت باهات برخورد کنم ولی تو خرابش کردی .
بازم خندید خنده هایی که رو مخم راه میرفدم به سمتش رفدم که شلیک کرد من جا خالی دادم تا جایی که گلوله هاش تموم شد .
به سمتش رفدم درحال فن زدن بودیم جفتمون که دوباره منو هول داد نزدیک بود بیفدم ولی دستمو به میله ای که اونجا بود گرفدم حداقل ۱۰تا طبقه بود اگ میفدادم به فنا بیرفدم پاشو گذاشت رو دستم که پاشو گرفدم خودشم انداختم نزدیک بود بیفده که سریع دساشو گرفدم،با ترس لب زد:_ولم نکنیا.
وزنش زیاد بود کم کم دستم داشت از دستش جدا میشد که لب زد:_ولم نکنن.
نمیتونستم دیگه قصدم ول کردنش نبود ولی دستش هی سور میخورد میرفد پایین تر به زور دستشو گرفده بودم ولی یهو دستم از دستش جدا شد و ..
با تعجب به صحنه روبه روم نگاه میکردم،ولی باید هرچه زودتر خودمو نجات میدادم بعد ناراحت میشدم .
به سخی خودم بالا کشیدم با ترس به سمت جونگ کوک رفدم:_جونگ کوک چشماتو باز کنن.
سریع انبولانس گرفدم باهم رفدیم بیمارستان چند ساعت بود رو تخته بیمارستانه و چشماشو باز نکرده تصمیم گرفدم یکم بخوابم ..
نمبدونم چند ساعت خواب بودم که با صدای پرستار بیدار شدم که با چیزی که گفد ..
و دوستداره بمیرم پس منم جوره دیگه ای برخورد میکنم.
رفدم نزدیکش و یه فرانگ بهش زدم که نزدیک بود از ساختمون پرت شه پایین ولی خودشو کنترل کرد(فرانگ:ضربه پا که وسط شکم زده میشه)
به سمتم اومد مشت میزد من هربار جا خالی میدادم پرتم کرد از ساختمون اویزون شده بودم سامانتا داشت بهم نزدیک میشد که سریع خودمو بالا کشیدم به طرفش رفدم و ی هوک بهش زدم(هوک:ضربه دست)
که پخش زمین شد معلوم بود انرژیش از بین رفده ولی تسلیم نشد از جاش بلند شد و به سمتم اومد هولم داد نزدیک بود بیفدم که دستی دور کمرم حلقه شد.
جونگ کوک لب زد:_مراقب باشش.
لبخندی زدم که با حرف سامانتا به خودمون اومدیم .
با لبخند کثیف روی لبش و تفنگ توی دستش لب زد:_خدافظ سیلوی جون .
هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم گلوله شلیک کرد منتظر بودم که بهم برخورد کنه ولی ..
جونگ کوک اومد جلوی من و ..و نذاشت تیر بهم بخوره .
روی زمین افداد که سریع به سمتش رفدم:_ج.جونگ کوک .
با لبخند لب زد:_میدونم که دیگه کنارت نیستم ولی،بدون روحم همیشه کنارته .
با گریه داشتم بهش نگاه میکردم که با افدادن پلکاش روحم گریم شدت گرفد از اولم میترسیدم از دیتش بدم(خداااا نکنهههههه)
سامانتا با خنده لب زد:_عه چ بد اقایی مرد؟(بزنم زنیکه نصف کنماااااا)
با عصبانیت از جام بلند شدم لب زدم:_سعی داشتم با ملایمت باهات برخورد کنم ولی تو خرابش کردی .
بازم خندید خنده هایی که رو مخم راه میرفدم به سمتش رفدم که شلیک کرد من جا خالی دادم تا جایی که گلوله هاش تموم شد .
به سمتش رفدم درحال فن زدن بودیم جفتمون که دوباره منو هول داد نزدیک بود بیفدم ولی دستمو به میله ای که اونجا بود گرفدم حداقل ۱۰تا طبقه بود اگ میفدادم به فنا بیرفدم پاشو گذاشت رو دستم که پاشو گرفدم خودشم انداختم نزدیک بود بیفده که سریع دساشو گرفدم،با ترس لب زد:_ولم نکنیا.
وزنش زیاد بود کم کم دستم داشت از دستش جدا میشد که لب زد:_ولم نکنن.
نمیتونستم دیگه قصدم ول کردنش نبود ولی دستش هی سور میخورد میرفد پایین تر به زور دستشو گرفده بودم ولی یهو دستم از دستش جدا شد و ..
با تعجب به صحنه روبه روم نگاه میکردم،ولی باید هرچه زودتر خودمو نجات میدادم بعد ناراحت میشدم .
به سخی خودم بالا کشیدم با ترس به سمت جونگ کوک رفدم:_جونگ کوک چشماتو باز کنن.
سریع انبولانس گرفدم باهم رفدیم بیمارستان چند ساعت بود رو تخته بیمارستانه و چشماشو باز نکرده تصمیم گرفدم یکم بخوابم ..
نمبدونم چند ساعت خواب بودم که با صدای پرستار بیدار شدم که با چیزی که گفد ..
۹.۳k
۱۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.