part: 19
نمیدونع واسع این جایگاع الانمون چقد سختی کشیدیم چقد تلاش کردیم منم بدون معطلی بغلش کردم دستش به مچ دستم خورد که درد میکرد خورد سرمو بردم داخل گردنش که صورتمو نبینن چون دوربین دقیقا داش مارو نشون میداد
وقتی لونا یکم اروم تر شد از بغلم اومد بیرون با استین بلند سوییشرت مشکی رنگم چشاشو پاک کردم
هانا: حیف نیس این چشا خیس شن
یون کیونگ: چرا مکنه امون دیگع خبری از شیطونیاش نیس
هانا: مگه نمیخواستین که شیطونی نکنم منم گوش کردم
سوهی متوجه شده بود که حالم زیاد خوب نیست اومد کنارم وایساد اروم گف
سوهی: خوبی؟ چیزیت شده؟
هانا: خوبم اونی
یونجی: چی دارین میگین
هانا: هیچی
کلا هر کلمع کره ای که ما میگفتیمو مترجم برا فن ها ترجمه میکرد
سوجین: دیگه باید خداحافظی کنیم
هممون نشستیم رو زمین و تعظیم کردیم به مانالی ها وقتی بلند شدیم خداحافظی کردیم وقتی میخواستیم بریم بک استیج ی فن به سوییشرتم اشاره کرد
میکروفونمو بردم جلو لبم و گفتمـ
هانا: اینو بدم(فرانسوی)
که با سر تایید کرد چون زیر سوییشرتم ی هودی کراپ سفید پوشیده بودم که علامت گروهمون با رنگ ابی روش نقش بسته بود پس سوییشرتمو دراووردم انداختم سمت اون فن که صدای جیغ داد فراوونی از سمتشون دریافت کردم رفتیم بک استیج اعضابا مصاحبه با خبرنگار ها مشغول شدن ولی من رفتم داخل همینکه وارد شدم تعادلمو از دس دادم و سریع یکی از استف های اونجا اومد کمکم کرد که رو مبل اونجا دراز بکشم و دکتری که همیشه اونجا بود با وسایل مورد نیازی سمتم اومد
دکتر: ببینم کجات درد میکنه (فرانسوی)
هانا: مچم خیلی درد میکنه (فرانسوی)
بدکتر مشغول معاینع کردن دستم شد با هر بار لمس دکتر رو مچم از درد صورتم مچاله میشد
دکتر: دستت باید بخیه بخوره(فرانسوی)
اعضا اومدن با دیدن حال بدم با نگرانی سمتم اومدن
یونجی: خوبی؟
لونا:چیزیت شده
نزاشام بقیه ادامه بدن گفتم
هانا: خوبم دستم یکم اه اسیب دیده
خلاصه به بدبختی بود از دست خبرنگارا فرار کردیم و برگشتیم هتل دکتر اونجا ی اتاق داش که همه وسایلش اونجا بودن و منو برد اونجا ولی بقیه بیرون موندن و فقط ی پرستار که ماله دکتر بود اجازه داش داخل اتاق باشع
وقتی داش دستمو درمان میکرداز درد داشتم میمردم ولی صدام در نمیومد
که بلاخره وقت بخیه زدن رسید لرزشو تو کل بدنم احساس کردم ازهمون بچگی از بخیه زدن میترسیدم
بعد اینکه دکتر کارش تموم شد دیگه از اتاق اومدم بیرون و بدون توجه به اعضا که با نگرانی همش ازم سوال میپرسیدن رفتم داخل اتاقمو درم بستم واعضا رو با کلی نگرانی اون بیرون ول کردم
هانا: خوبم شمام برین استراحت کنین فردا پرواز داریم
و رفتم رو تخت دراز کشیدم
با صدای گوشیم که روی میز کنار تخت بود از فکر درومدم و رفتم گوشیرو برداشتم دیدم تو همون گروه3تایی منو اونوو و مونبین پیام دادن
مونبین: چطورین
همیشه کسی که حالمو درک میکرد مونبین بود کلا ی فرشته بود ی فرشته بی بال به همه کمک میکرد حال همرو خوب میکرد و به همه اهمیت میداد حتی بهتر از فرشته ها بود انقد کع خوب بود فرشته ها نبودن شاید یکم اذیتش بکنم ولی خب بازم واقعا دوسش دارم
وقتی لونا یکم اروم تر شد از بغلم اومد بیرون با استین بلند سوییشرت مشکی رنگم چشاشو پاک کردم
هانا: حیف نیس این چشا خیس شن
یون کیونگ: چرا مکنه امون دیگع خبری از شیطونیاش نیس
هانا: مگه نمیخواستین که شیطونی نکنم منم گوش کردم
سوهی متوجه شده بود که حالم زیاد خوب نیست اومد کنارم وایساد اروم گف
سوهی: خوبی؟ چیزیت شده؟
هانا: خوبم اونی
یونجی: چی دارین میگین
هانا: هیچی
کلا هر کلمع کره ای که ما میگفتیمو مترجم برا فن ها ترجمه میکرد
سوجین: دیگه باید خداحافظی کنیم
هممون نشستیم رو زمین و تعظیم کردیم به مانالی ها وقتی بلند شدیم خداحافظی کردیم وقتی میخواستیم بریم بک استیج ی فن به سوییشرتم اشاره کرد
میکروفونمو بردم جلو لبم و گفتمـ
هانا: اینو بدم(فرانسوی)
که با سر تایید کرد چون زیر سوییشرتم ی هودی کراپ سفید پوشیده بودم که علامت گروهمون با رنگ ابی روش نقش بسته بود پس سوییشرتمو دراووردم انداختم سمت اون فن که صدای جیغ داد فراوونی از سمتشون دریافت کردم رفتیم بک استیج اعضابا مصاحبه با خبرنگار ها مشغول شدن ولی من رفتم داخل همینکه وارد شدم تعادلمو از دس دادم و سریع یکی از استف های اونجا اومد کمکم کرد که رو مبل اونجا دراز بکشم و دکتری که همیشه اونجا بود با وسایل مورد نیازی سمتم اومد
دکتر: ببینم کجات درد میکنه (فرانسوی)
هانا: مچم خیلی درد میکنه (فرانسوی)
بدکتر مشغول معاینع کردن دستم شد با هر بار لمس دکتر رو مچم از درد صورتم مچاله میشد
دکتر: دستت باید بخیه بخوره(فرانسوی)
اعضا اومدن با دیدن حال بدم با نگرانی سمتم اومدن
یونجی: خوبی؟
لونا:چیزیت شده
نزاشام بقیه ادامه بدن گفتم
هانا: خوبم دستم یکم اه اسیب دیده
خلاصه به بدبختی بود از دست خبرنگارا فرار کردیم و برگشتیم هتل دکتر اونجا ی اتاق داش که همه وسایلش اونجا بودن و منو برد اونجا ولی بقیه بیرون موندن و فقط ی پرستار که ماله دکتر بود اجازه داش داخل اتاق باشع
وقتی داش دستمو درمان میکرداز درد داشتم میمردم ولی صدام در نمیومد
که بلاخره وقت بخیه زدن رسید لرزشو تو کل بدنم احساس کردم ازهمون بچگی از بخیه زدن میترسیدم
بعد اینکه دکتر کارش تموم شد دیگه از اتاق اومدم بیرون و بدون توجه به اعضا که با نگرانی همش ازم سوال میپرسیدن رفتم داخل اتاقمو درم بستم واعضا رو با کلی نگرانی اون بیرون ول کردم
هانا: خوبم شمام برین استراحت کنین فردا پرواز داریم
و رفتم رو تخت دراز کشیدم
با صدای گوشیم که روی میز کنار تخت بود از فکر درومدم و رفتم گوشیرو برداشتم دیدم تو همون گروه3تایی منو اونوو و مونبین پیام دادن
مونبین: چطورین
همیشه کسی که حالمو درک میکرد مونبین بود کلا ی فرشته بود ی فرشته بی بال به همه کمک میکرد حال همرو خوب میکرد و به همه اهمیت میداد حتی بهتر از فرشته ها بود انقد کع خوب بود فرشته ها نبودن شاید یکم اذیتش بکنم ولی خب بازم واقعا دوسش دارم
۶.۲k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.