بغلم کن
پارت اول
( خوب بچه ها شین سوکوکو داریم لطفاً گذارشم نکنید)
از زبان آکو: از شرکتم اومدم بیرون و تو ماشین نشستم بارون با شدت میبارید هوا سردتر میشد و پاییز بیشتر خودش رو نشون میداد داشتم رانندگی می کردم که یه عابر پیاده رو دیدم که داشت دست تکون میداد معلوم بود دنبال ماشین میگشت جلوش ترمز کردم و عقب سوار شد به رانندگی ادامه دادم و ازش پرسیدم
- ببخشید کجا میرید
+ اگه میشه منو تا خیابون پارکن جلوی پرورشگاه برسونید
- باشه
این صدا یه حس آشنایی داشت از آینه به اون شخص نگاه کردم با دیدنش رفتم تو شوک اون عزیز من بود یاد چهار سال پیش افتادم روزی که اومد تو شرکتم برای کار وقتی اون چشمای دو رنگ و دیدم عاشقش شدم داشت با پوست لباش بازی میکرد یادمه هر وقت این کار رو می کرد دستش رو میگرفتم و بهش میگفتم بس کن دیگه حیف اون لبای قشنگت نیست بعد میبوسیدمش تا اون کار رو انجام نده ولی هیچ وقت گوش نمیداد
یاد روزی افتادم که حالم بد بود و اون تا صبح بیدار می موند تا مراقبم باشه اون موقع بهش گفتم دوسش دارم اونم کلی سرخ شد ولی بعد فهمیدم این حس دو طرفه هست
ما سه سال تموم باهم بودیم تا وقتی که اون اتفاق افتاد آتسوشی من تصادف کرد دکترا نجاتش دادن ولی حافظه اش بر نگشت فقط اسمش رو یادش بود اون نمی تونست بیمارستان رو تحمل کنه برای همین فرار کرد همه جا رو گشتم ولی پیداش نکردم امروز دوسال میشد که اون از پیشم رفته بود ولی حالا اون اینجا بود ولی بازم منو نمیشناخت
تو این دوسال فقط بوی لباس هایی ازش مونده بود می تونست منو آروم کنه
حواسم اصلا نبود که دیدم رسیدم جلوی اون پرورشگاه یهو گوشی آتسوشی زنگ خورد
جواب داد
+ الو خانم آلن من رسیدم ...نه شما برین این هفته من مراقب بچه هام .... خدانگهدار
گوشی رو قطع کرد منم ماشین رو پارک کردم
یه پنج سنتی از تو جیبش در آورد
+ از تون ممنونم بفرمایید
- من ازتون پول نمیگیرم من خودم خواستم شما رو برسونم
+ نه لطفاً اینو از من قبول کنید
و پنج سنتی رو گذاشت روی صندلی جلو و پیاده شد و رفت تو پرورشگاه می خواستم برم داد بزنم و بهش بگم آتسوشی منم آکو
ولی اون منو نمی شناخت
پنج سنتی رو بو کردم بوی آتسوشی رو میداد
آروم شدم یعنی خدا یه فرصت دیگه بهم داده؟.....
....
( خوب بچه ها شین سوکوکو داریم لطفاً گذارشم نکنید)
از زبان آکو: از شرکتم اومدم بیرون و تو ماشین نشستم بارون با شدت میبارید هوا سردتر میشد و پاییز بیشتر خودش رو نشون میداد داشتم رانندگی می کردم که یه عابر پیاده رو دیدم که داشت دست تکون میداد معلوم بود دنبال ماشین میگشت جلوش ترمز کردم و عقب سوار شد به رانندگی ادامه دادم و ازش پرسیدم
- ببخشید کجا میرید
+ اگه میشه منو تا خیابون پارکن جلوی پرورشگاه برسونید
- باشه
این صدا یه حس آشنایی داشت از آینه به اون شخص نگاه کردم با دیدنش رفتم تو شوک اون عزیز من بود یاد چهار سال پیش افتادم روزی که اومد تو شرکتم برای کار وقتی اون چشمای دو رنگ و دیدم عاشقش شدم داشت با پوست لباش بازی میکرد یادمه هر وقت این کار رو می کرد دستش رو میگرفتم و بهش میگفتم بس کن دیگه حیف اون لبای قشنگت نیست بعد میبوسیدمش تا اون کار رو انجام نده ولی هیچ وقت گوش نمیداد
یاد روزی افتادم که حالم بد بود و اون تا صبح بیدار می موند تا مراقبم باشه اون موقع بهش گفتم دوسش دارم اونم کلی سرخ شد ولی بعد فهمیدم این حس دو طرفه هست
ما سه سال تموم باهم بودیم تا وقتی که اون اتفاق افتاد آتسوشی من تصادف کرد دکترا نجاتش دادن ولی حافظه اش بر نگشت فقط اسمش رو یادش بود اون نمی تونست بیمارستان رو تحمل کنه برای همین فرار کرد همه جا رو گشتم ولی پیداش نکردم امروز دوسال میشد که اون از پیشم رفته بود ولی حالا اون اینجا بود ولی بازم منو نمیشناخت
تو این دوسال فقط بوی لباس هایی ازش مونده بود می تونست منو آروم کنه
حواسم اصلا نبود که دیدم رسیدم جلوی اون پرورشگاه یهو گوشی آتسوشی زنگ خورد
جواب داد
+ الو خانم آلن من رسیدم ...نه شما برین این هفته من مراقب بچه هام .... خدانگهدار
گوشی رو قطع کرد منم ماشین رو پارک کردم
یه پنج سنتی از تو جیبش در آورد
+ از تون ممنونم بفرمایید
- من ازتون پول نمیگیرم من خودم خواستم شما رو برسونم
+ نه لطفاً اینو از من قبول کنید
و پنج سنتی رو گذاشت روی صندلی جلو و پیاده شد و رفت تو پرورشگاه می خواستم برم داد بزنم و بهش بگم آتسوشی منم آکو
ولی اون منو نمی شناخت
پنج سنتی رو بو کردم بوی آتسوشی رو میداد
آروم شدم یعنی خدا یه فرصت دیگه بهم داده؟.....
....
۴.۶k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.