کسی که خانوادم شد p22
( ات ویو )
خدمتکاری منو به اتاقم راهنمایی کرد از تمش خوشم اومد.....دارک بود.....
کل اتاقو گشتم تا چیزی برای فرار پیدا کنم اما نتونستم.....البته اگر هم پیدا میکردم بازم بیرون پر از خون اشام بود....چه اشکالی داره همه ی خون اشام ها مثل همن اونا هم مثل این منو زندانی میکنن و از خونم تغذیه میکنن.....هعییییی......واقعا دیگه نمیتونستم حدس بزنم که ایندم چطوری میشه یا اصلا شاید آینده ای در انتظارم نباشه.....سرم داره از این همه سوالای بی پاسخ منفجر میشه....خودمو روی تخت انداختم و زیر ملافه خزیدم...از گرمی ملافه ی روم چشمام گرم شد و خوابم برد......
( کوک ویو )
رسیدم خونه...اعصابم خورد بود....آخه این جاسوسای لعنتیش کجان که من نمی بینمشون اما تمام اطلاعات زندگیمو میرن بهش گزارش میدن....نکنه بلایی سر عروسکم بیاره....اههههه دارم دیوونه میشم....الان واقعا فقط بوی عروسکم میتونه برام مثل ی مسکن عمل کنه
از پله ها بالا رفتم و دستم و روی دستگیره ی در گذاشتم تا وارد شم اما.....ی صداهایی میومد....یکم که دقت کردم انگار درخواست کمک بود....سریع درو باز کردم....عروسکم رو دیدم که عرق کرده و اخماش تو همه....همش زیر لب چیزایی میگفت و هی این ور و اونور میشد.....داشت کابوس میدید....رفتم سمتش و تکونش میدادم تا بلند شه....با دادی که زدم پرید و روی تخت نشست....نفس نفس میزد.....چش شده بود.....تکونش میدادم و می پرسیدم چی شده اما انگار که توی ی دنیای دیگه بود.....
( ات ویو )
ی زن که داخل ی جنگل تاریک در حال دویدن بود.....قیافش آشنا بود.....ی....ی بچه تو بغلش بود....هی بر می گشت و پشت سرش و نگاه میکرد و میدوید....انگار داشت فرار میکرد....چیز هایی بهش نزدیک شدن......سرعتشون زیاد بود.....رسیدن بهش.....زن جیغ زد و ....همه جا سیاه شد.....زمزمه ای کنار گوشم احساس کردم....زیادی واقعی بود
# بیدار شو ات......دخترکم.....بیدار شو....وقتش شده که بیدار شی...( زمزمه وار و آروم )
از خواب پریدم و هی نفس نفس میزدم...او...اون دیگه کی بود....صدا های اطرافم گنگ بودن صداهایی رو می شنیدم اما واکنشی بهشون نداشتم.....
_ حالت خوبه؟ با توعم....یااااا....داری...می...ترسونیم....چت شد
+ ار...باب
_ جان ارباب....بگو....چی می خوای
+ ا..آب
_ باشه باشه
از میز کناریم بهم ی لیوان آب داد....خوردمش و تشکر کردم.....
_ نمی خوای بگی چی شده
+چی...چیزی نیست...فقط کابوس...ب...بود
_ این چه کابوسیه که تو تا همین الان لکنت داری ها
+ با..ور کنید چیزی...نیست
_ خیله خب دراز بکش
کمکم کرد دراز بکشم....خودشم اومد زیر ملافه کنارم و بغلم کرد.....موهام و نوازش میکرد....
_ باید ی چیزی بپرسم
بهش نگاه کردم
+ چی؟
_ اسمت
با حالت سوالی نگاهش کردم
_ من اسم تو نمیدونم
+ من ات هم
بدون حرفی دوباره سرمو به سینش چسبوند
_ در مورد مدرسه باید بگم از دو روز دیگه میری....
خدمتکاری منو به اتاقم راهنمایی کرد از تمش خوشم اومد.....دارک بود.....
کل اتاقو گشتم تا چیزی برای فرار پیدا کنم اما نتونستم.....البته اگر هم پیدا میکردم بازم بیرون پر از خون اشام بود....چه اشکالی داره همه ی خون اشام ها مثل همن اونا هم مثل این منو زندانی میکنن و از خونم تغذیه میکنن.....هعییییی......واقعا دیگه نمیتونستم حدس بزنم که ایندم چطوری میشه یا اصلا شاید آینده ای در انتظارم نباشه.....سرم داره از این همه سوالای بی پاسخ منفجر میشه....خودمو روی تخت انداختم و زیر ملافه خزیدم...از گرمی ملافه ی روم چشمام گرم شد و خوابم برد......
( کوک ویو )
رسیدم خونه...اعصابم خورد بود....آخه این جاسوسای لعنتیش کجان که من نمی بینمشون اما تمام اطلاعات زندگیمو میرن بهش گزارش میدن....نکنه بلایی سر عروسکم بیاره....اههههه دارم دیوونه میشم....الان واقعا فقط بوی عروسکم میتونه برام مثل ی مسکن عمل کنه
از پله ها بالا رفتم و دستم و روی دستگیره ی در گذاشتم تا وارد شم اما.....ی صداهایی میومد....یکم که دقت کردم انگار درخواست کمک بود....سریع درو باز کردم....عروسکم رو دیدم که عرق کرده و اخماش تو همه....همش زیر لب چیزایی میگفت و هی این ور و اونور میشد.....داشت کابوس میدید....رفتم سمتش و تکونش میدادم تا بلند شه....با دادی که زدم پرید و روی تخت نشست....نفس نفس میزد.....چش شده بود.....تکونش میدادم و می پرسیدم چی شده اما انگار که توی ی دنیای دیگه بود.....
( ات ویو )
ی زن که داخل ی جنگل تاریک در حال دویدن بود.....قیافش آشنا بود.....ی....ی بچه تو بغلش بود....هی بر می گشت و پشت سرش و نگاه میکرد و میدوید....انگار داشت فرار میکرد....چیز هایی بهش نزدیک شدن......سرعتشون زیاد بود.....رسیدن بهش.....زن جیغ زد و ....همه جا سیاه شد.....زمزمه ای کنار گوشم احساس کردم....زیادی واقعی بود
# بیدار شو ات......دخترکم.....بیدار شو....وقتش شده که بیدار شی...( زمزمه وار و آروم )
از خواب پریدم و هی نفس نفس میزدم...او...اون دیگه کی بود....صدا های اطرافم گنگ بودن صداهایی رو می شنیدم اما واکنشی بهشون نداشتم.....
_ حالت خوبه؟ با توعم....یااااا....داری...می...ترسونیم....چت شد
+ ار...باب
_ جان ارباب....بگو....چی می خوای
+ ا..آب
_ باشه باشه
از میز کناریم بهم ی لیوان آب داد....خوردمش و تشکر کردم.....
_ نمی خوای بگی چی شده
+چی...چیزی نیست...فقط کابوس...ب...بود
_ این چه کابوسیه که تو تا همین الان لکنت داری ها
+ با..ور کنید چیزی...نیست
_ خیله خب دراز بکش
کمکم کرد دراز بکشم....خودشم اومد زیر ملافه کنارم و بغلم کرد.....موهام و نوازش میکرد....
_ باید ی چیزی بپرسم
بهش نگاه کردم
+ چی؟
_ اسمت
با حالت سوالی نگاهش کردم
_ من اسم تو نمیدونم
+ من ات هم
بدون حرفی دوباره سرمو به سینش چسبوند
_ در مورد مدرسه باید بگم از دو روز دیگه میری....
۸۶.۸k
۰۹ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.