.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت1۳→
حالتو میگیرم اساسی،فقط بشینو نگا کن.
حالا این همه داری تهدید میکنی چه غلطی میخوای بکنی؟!میخوام حرصشو دربیارم،اونوقت چجوری؟یذره فک کردم...راس میگیا چجوری؟!آهان این ماشین خوشگله رو دیدی؟!چه لاستیکایی داشت لامصب!میخوام یه حال اساسی ازش بگیرم تا فسش درآد...لاستیکشو پنچر میکنم تا امروز پیاده بره خونه حالش جا بیاد...خودشه...تا اون باشه که به من توهین نکنه.
_به به دیانا خانوم،قهری الان شما؟!
اَه...نیکا زد تموم افکارمو قیچی کرد،سعی کردم دوباره به نقشه کشیدنم برسم و محلش ندادم.
نیکا که دید چیزی نمیگم اومدو کنارم نشست،دستشو گذاشت روی دستمون مهربون گفت: قهری دیانا جونی؟!
هیچی نگفتم،خب داشتم نقشه میکشیدم...
_دیانا...
_...
_قربونت برم منو ببخش.
_...
_اگه بدونی امروز بدون تو اومدن چقد ضایع بود...هیچکی نبود دیوونه بازی دربیاره.
زکی...این دختره رو باش!من فککردم دلش برای خودم تنگ شده،نگو خانوم هوس شوخی و خنده کرده جای منو خالی دیده!
استاد اومد سر کلاس،برای همینم نیکا دیگه حرف نزد،تا آخر کلاسم حتی نگاش نکردم.
ارسلان تو کلاس نبود...یعنی اصلا همچین واحدی نداشت.ارسلان۳سال از من بزرگتره...سال آخریه،فقط توی همون کلاس حسینی همکلاسیمه،همون یدونه کلاسم بسمه،کشته منو!
آقای سال آخری...سال آخرتو واست میکنم جهنم فقط نگا کن!
کلاس که تموم شد وسایلمو ریختم تو کیفم و داشتم از کلاس بیرون میزدم که نیکا دوباره نطق کرد:
_دیانا...لوس نشو دیگه!بیا باهم بریم کافی شاپ از دلت دربیارم.
همونطور که از کلاس میرفتم بیرون گفتم: نمیتونم بیام!من کار دارم.
و خیلی سریع خودمو رسوندم به حیاط دانشگاه
خب الان من باید بدونم که این ارسلان گور به گور شده تا کی کلاس داره،باید یجوری برنامه ریزی کنم که همزمان با تموم شدن کلاس اون،بادگیری منم تموم شه.
خب از کی بپرسم؟از خود که نمیتونم بپرسم میکشتم...متینم که خیلی بداخلاقه...نمیشه...خب از کی بپرسم؟!آهان پارسا!آره خودشه...این پسره همچین یه نموره از من خوشش میاد...برو بابا...به جان تو...هروقت منو میبینه لبخند ملیح میزنه و سلام میکنه...هرکی سلام کرد از تو خوشش میاد؟؟خره از اون سلاما میکنه!!!!خر نیستم که نوع نگاه عشقولانه اس...عه؟؟تو از کی تا حالا نگاه عشقولانه شناس شدی؟؟شدم که شدم بتوچه؟!
خوددرگیری منم که تمومی نداره...مرده شورمو ببرن..
حالا این همه داری تهدید میکنی چه غلطی میخوای بکنی؟!میخوام حرصشو دربیارم،اونوقت چجوری؟یذره فک کردم...راس میگیا چجوری؟!آهان این ماشین خوشگله رو دیدی؟!چه لاستیکایی داشت لامصب!میخوام یه حال اساسی ازش بگیرم تا فسش درآد...لاستیکشو پنچر میکنم تا امروز پیاده بره خونه حالش جا بیاد...خودشه...تا اون باشه که به من توهین نکنه.
_به به دیانا خانوم،قهری الان شما؟!
اَه...نیکا زد تموم افکارمو قیچی کرد،سعی کردم دوباره به نقشه کشیدنم برسم و محلش ندادم.
نیکا که دید چیزی نمیگم اومدو کنارم نشست،دستشو گذاشت روی دستمون مهربون گفت: قهری دیانا جونی؟!
هیچی نگفتم،خب داشتم نقشه میکشیدم...
_دیانا...
_...
_قربونت برم منو ببخش.
_...
_اگه بدونی امروز بدون تو اومدن چقد ضایع بود...هیچکی نبود دیوونه بازی دربیاره.
زکی...این دختره رو باش!من فککردم دلش برای خودم تنگ شده،نگو خانوم هوس شوخی و خنده کرده جای منو خالی دیده!
استاد اومد سر کلاس،برای همینم نیکا دیگه حرف نزد،تا آخر کلاسم حتی نگاش نکردم.
ارسلان تو کلاس نبود...یعنی اصلا همچین واحدی نداشت.ارسلان۳سال از من بزرگتره...سال آخریه،فقط توی همون کلاس حسینی همکلاسیمه،همون یدونه کلاسم بسمه،کشته منو!
آقای سال آخری...سال آخرتو واست میکنم جهنم فقط نگا کن!
کلاس که تموم شد وسایلمو ریختم تو کیفم و داشتم از کلاس بیرون میزدم که نیکا دوباره نطق کرد:
_دیانا...لوس نشو دیگه!بیا باهم بریم کافی شاپ از دلت دربیارم.
همونطور که از کلاس میرفتم بیرون گفتم: نمیتونم بیام!من کار دارم.
و خیلی سریع خودمو رسوندم به حیاط دانشگاه
خب الان من باید بدونم که این ارسلان گور به گور شده تا کی کلاس داره،باید یجوری برنامه ریزی کنم که همزمان با تموم شدن کلاس اون،بادگیری منم تموم شه.
خب از کی بپرسم؟از خود که نمیتونم بپرسم میکشتم...متینم که خیلی بداخلاقه...نمیشه...خب از کی بپرسم؟!آهان پارسا!آره خودشه...این پسره همچین یه نموره از من خوشش میاد...برو بابا...به جان تو...هروقت منو میبینه لبخند ملیح میزنه و سلام میکنه...هرکی سلام کرد از تو خوشش میاد؟؟خره از اون سلاما میکنه!!!!خر نیستم که نوع نگاه عشقولانه اس...عه؟؟تو از کی تا حالا نگاه عشقولانه شناس شدی؟؟شدم که شدم بتوچه؟!
خوددرگیری منم که تمومی نداره...مرده شورمو ببرن..
۲۳.۴k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.