★روح من 5★
چویا:تقریبا دوروز میشد که پشت سر هم
هرشب به گا میرفتم...و خیلی درد داشت...تاحالا فکر
نمیکردم اینطوری درد داشته باشه...
ولی خب اگه یه هفته دیگه تحمل میکردم تموم میشد این همه درد..
ولی من آخر نفهمیدم اونی که میخواد من اذیت کنه کیه؟
وسط فکر کردن بودم...که احساس کردم
یکی داره خفه ام میکنه...یعنی همونه؟...چشمام و که باز کردم
یه زن زشت بود...چشمای بزرگ خونی...لبای پاره شده و موهایی
که معلوم بود چند ساله شونه نشدن...داشتم ظاهر زن رو آنالیز میکردم
که گفت..
زنه:چرا همه ش زیر اون دازایه عنتری؟
چویا:حرف دهنتو بفهم..
زنه:من از اون بهترم...من چیزی رو میدم بهت
که تاحالا کسی بهت نداده!
چویا:خفه شو هر*زه!
زنه:پس اگه اینطوریه هر روز تا لب مرگ میبرمت
تا جایی که دعا کنی من جای دازای باشم!
چویا:هه..کور خوندی!
زنه:ببینیم..فعلا بای جیگر
چویا:خفه شو
دازای:بس کن چویا اون میتونه تورو بکشه!
چویا:پس کی میخوای مال من شی؟
دازای:چ..چویا یه کار راحت تر هست که دیگه عذاب نکشی!
چویا:چی..بگو...هرچی باشه انجام میدم
دازای:ولی به قیمت جونت تموم میشه
چویا:مشکلی نداره من برای تو هرکاری میکنم ددی
دازای:باید بدنتو در اختیار من بذاری و یه پیوند انجام بدی که
اگر اتفاقی برای من یا تو افتاد سر بدن تو تموم شه
چویا:هوم...میترسم...ولی برای تو هرکاری میکنم...
دازای:پس امشب من این کارو انجام میدم
چویا:هوم..
.
.
.
.
<ویو شب>
چویا:امشب باید پیوند ما عملی میشد...
باید یکم از خونام برای رو برای این کار تقدیم کنم...
ولی..هوفف..چویا بس کن...
بلاخره دازای اومد و شروع کرد...اولشذیکم درد داشت
ولی بعدش اوکی شد...البته من در اشتباه بودم...
وسطاش تا مرز مرگ رفتمو برگشتم آخراش بود که یهو سیاهی..
هرشب به گا میرفتم...و خیلی درد داشت...تاحالا فکر
نمیکردم اینطوری درد داشته باشه...
ولی خب اگه یه هفته دیگه تحمل میکردم تموم میشد این همه درد..
ولی من آخر نفهمیدم اونی که میخواد من اذیت کنه کیه؟
وسط فکر کردن بودم...که احساس کردم
یکی داره خفه ام میکنه...یعنی همونه؟...چشمام و که باز کردم
یه زن زشت بود...چشمای بزرگ خونی...لبای پاره شده و موهایی
که معلوم بود چند ساله شونه نشدن...داشتم ظاهر زن رو آنالیز میکردم
که گفت..
زنه:چرا همه ش زیر اون دازایه عنتری؟
چویا:حرف دهنتو بفهم..
زنه:من از اون بهترم...من چیزی رو میدم بهت
که تاحالا کسی بهت نداده!
چویا:خفه شو هر*زه!
زنه:پس اگه اینطوریه هر روز تا لب مرگ میبرمت
تا جایی که دعا کنی من جای دازای باشم!
چویا:هه..کور خوندی!
زنه:ببینیم..فعلا بای جیگر
چویا:خفه شو
دازای:بس کن چویا اون میتونه تورو بکشه!
چویا:پس کی میخوای مال من شی؟
دازای:چ..چویا یه کار راحت تر هست که دیگه عذاب نکشی!
چویا:چی..بگو...هرچی باشه انجام میدم
دازای:ولی به قیمت جونت تموم میشه
چویا:مشکلی نداره من برای تو هرکاری میکنم ددی
دازای:باید بدنتو در اختیار من بذاری و یه پیوند انجام بدی که
اگر اتفاقی برای من یا تو افتاد سر بدن تو تموم شه
چویا:هوم...میترسم...ولی برای تو هرکاری میکنم...
دازای:پس امشب من این کارو انجام میدم
چویا:هوم..
.
.
.
.
<ویو شب>
چویا:امشب باید پیوند ما عملی میشد...
باید یکم از خونام برای رو برای این کار تقدیم کنم...
ولی..هوفف..چویا بس کن...
بلاخره دازای اومد و شروع کرد...اولشذیکم درد داشت
ولی بعدش اوکی شد...البته من در اشتباه بودم...
وسطاش تا مرز مرگ رفتمو برگشتم آخراش بود که یهو سیاهی..
۴.۲k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.