پارت ۱۰
داشت میرفت که دستشو گرفتم و نزاشتم بره
_دیوونه دارم باهات شوخی میکنم واقعا میخوای خودتو پرت کنی پایین
+خب آره چون من واقعا دوستت دارم نمیدونم چرا باور نمیکنی
_راستی جونکوک تو چند سالته
+عاممم من ۲۸ سالمه
_۱۰ سال فاصله سنی داریم
+اوهوم ولی مهم نیس مهم اینه همو دوست داریم مگه نه؟
_اره عزیزم
برش زمانی به روز بعد
از زبان یونا:
کوک بهم یه لباس خیلی خوشگل داد و گفت که برای مهمونی اونو بپوشم یه لباس مشکی خوشکل بود رفتم حموم بعد اومدم بیرون و موهامو خشک کردم لباسمو پوشیدم و آرایش کردم یه خط چشم و یه رژ قرمز خیلی پر رنگ موهامو حالت دادم یه عطر خوش بو هم زدم که دیدم کوک از پشت اومد و بغلم کرد
+چقدر خوشگل شدی بیبی
_تو هم خیلی جذاب شدی
+ولی...
_ولی چی
+رژ لبت خیلی پر رنگه
_بیخیال بریم دیگه
خواستم برم که دستمو از پشت کشید و افتادم تو بغلش لباشو گذاشت رو لبام و وحشیانه منو میبوسید از هم جدا شدیم با کمبود نفس رژلبم همش پاک شده بود
_جونکوکاااا پاکش کردی که
+یونا اگه یه بار دیگه به این پر رنگی رژلب بزنی بخوای بری بیرون چنان لباتو میمکم که خودش قرمز بشه دیگه نیازی به رژلب نداشته باشی
_خیلی خب باشه چه خشن
+بزار خودم برات بزنم تو خیلی پر رنگ میزنی
_بزن
یه رژ کم رنگ تر برداشت و برام زد و بعد دست همو گرفتیم و رفتیم پایین همه مهمونا اومده بودن متوجه اومدن ما شدن و همه نگاهشونو به ما دوخته بودن
+بیبی مامان بابام اونجان بیا بریم پیششون
_بریم
رفتیم پیش همون مرد و زن میانسالی که جونکوک گفت مامان باباشه
(بچه ها حوصله ندارم مکالمشونو بنویسم 😂)
برش زمانی به ۱۲ شب
از زبان یونا:
مهمونی تموم شد و منو کوک رفتیم بالا تو اتاقمون لباسامونو عوض کردیم من خیلی خسته بودم رفتیم رو تخت دراز کشیدیم و منو کشید تو بغلش
_جونکوک
+جانم
_اگه مامان بابام منو پیدا کنن دوباره منو میفرستن تیمارستان
+نخیر تو دیگه مال منی هیچکس حتی مامان بابات حق ندارن برای تو تصمیم بگیرن چون دیگه صاحبت منم نه اونا
_دوستت دارم
+من بیشتر
بعد همو بوسیدن و خوابیدن دیگه
_دیوونه دارم باهات شوخی میکنم واقعا میخوای خودتو پرت کنی پایین
+خب آره چون من واقعا دوستت دارم نمیدونم چرا باور نمیکنی
_راستی جونکوک تو چند سالته
+عاممم من ۲۸ سالمه
_۱۰ سال فاصله سنی داریم
+اوهوم ولی مهم نیس مهم اینه همو دوست داریم مگه نه؟
_اره عزیزم
برش زمانی به روز بعد
از زبان یونا:
کوک بهم یه لباس خیلی خوشگل داد و گفت که برای مهمونی اونو بپوشم یه لباس مشکی خوشکل بود رفتم حموم بعد اومدم بیرون و موهامو خشک کردم لباسمو پوشیدم و آرایش کردم یه خط چشم و یه رژ قرمز خیلی پر رنگ موهامو حالت دادم یه عطر خوش بو هم زدم که دیدم کوک از پشت اومد و بغلم کرد
+چقدر خوشگل شدی بیبی
_تو هم خیلی جذاب شدی
+ولی...
_ولی چی
+رژ لبت خیلی پر رنگه
_بیخیال بریم دیگه
خواستم برم که دستمو از پشت کشید و افتادم تو بغلش لباشو گذاشت رو لبام و وحشیانه منو میبوسید از هم جدا شدیم با کمبود نفس رژلبم همش پاک شده بود
_جونکوکاااا پاکش کردی که
+یونا اگه یه بار دیگه به این پر رنگی رژلب بزنی بخوای بری بیرون چنان لباتو میمکم که خودش قرمز بشه دیگه نیازی به رژلب نداشته باشی
_خیلی خب باشه چه خشن
+بزار خودم برات بزنم تو خیلی پر رنگ میزنی
_بزن
یه رژ کم رنگ تر برداشت و برام زد و بعد دست همو گرفتیم و رفتیم پایین همه مهمونا اومده بودن متوجه اومدن ما شدن و همه نگاهشونو به ما دوخته بودن
+بیبی مامان بابام اونجان بیا بریم پیششون
_بریم
رفتیم پیش همون مرد و زن میانسالی که جونکوک گفت مامان باباشه
(بچه ها حوصله ندارم مکالمشونو بنویسم 😂)
برش زمانی به ۱۲ شب
از زبان یونا:
مهمونی تموم شد و منو کوک رفتیم بالا تو اتاقمون لباسامونو عوض کردیم من خیلی خسته بودم رفتیم رو تخت دراز کشیدیم و منو کشید تو بغلش
_جونکوک
+جانم
_اگه مامان بابام منو پیدا کنن دوباره منو میفرستن تیمارستان
+نخیر تو دیگه مال منی هیچکس حتی مامان بابات حق ندارن برای تو تصمیم بگیرن چون دیگه صاحبت منم نه اونا
_دوستت دارم
+من بیشتر
بعد همو بوسیدن و خوابیدن دیگه
۴۳.۷k
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.