*مریم*
*مریم*
**********
چه جشنی شده بود با خیلی ها آشنا شدم از دوستای قدیم وجدید فرزام همکاراش فقط جای شیرین خالی بود ولی بازم خوب بود وخوش گذشت بعد از جشن هم فرزام رسوندم خونه نمی تونستم ازش دل بکنم خودمم باورم نمی شد انقدر بهش علاقه پیدا کنم
- نمیای داخل
فرزام خندید وگفت : نصف شبه اونوقت دایی دنبالم می کنه امشب چطور بودخانمی
- خیلی خوب بود وخوش گذشت
- دیگه منم کم پیدا بشم باید حسابی درس بخونی
- خدارو شکر همیشه درسهام رو می خوندم .شب بخیر
-کادوت یادت رفت
- کادوی چی
خندید ویه جعبه مقابلم گرفت ازش گرفتم وبا ذوق باز کردم یه دستبند خوشگل بود
- وای خیلی قشنگه نقره است
اخم کرد وگفت : نه عزیزمن طلای سفیده که من خیلی دوس دارم
- مگه مردا طلا دوس دارن
- اگه تو بپوشی دوست دارم ببینم رو دستت چطوره
می خواستم دستبند رو بپوشم نمی تونستم دستبند رو ازدستم گرفت وخودش برام بست
- خیلی بهت میاد
- مرسی
خم شد وپشت دستمو بوسید متحیر نگاش کردم صورتم داغ شد لبخند زد
م...من برم ...خداحافظ...
زود پیاده شدم وبدون اینکه برگردم پشت سرمو نگاه کنم رفتم داخل ودر رو بستم دستمو گذاشتم روی قلبم چه بی تاب بود
******
باباهمینجورکه داشت چایش رو می خورد گفت: این مدت به تو وفرزام وقت دادم همدیگر و بهتر بشناسید البته بیشتر تو فرزام مشکلی نداشت .نظرت چیه دخترم ؟
- بنظرم فرزام خیلی خوبه حالا هر چی شما تصمیم بگیرید
مامانم با لبخند گفت : پس مبارکه
بابا: مبارکه زنگ بزنم به خواهرم بگم
بابا که رفت رفتم تو اتاقم کتابی برداشتم بخونم که با صدای گوشیم واسم فرزام کتاب رو کنار گذاشتم وپیامش رو خوندم
- دوست دارم مریمم
خندیدم ودر جوابش نوشتم
- دوست دارم
دیگه پیام نداد ومنم مشغول خوندن درس هام شدم .
**********
چه جشنی شده بود با خیلی ها آشنا شدم از دوستای قدیم وجدید فرزام همکاراش فقط جای شیرین خالی بود ولی بازم خوب بود وخوش گذشت بعد از جشن هم فرزام رسوندم خونه نمی تونستم ازش دل بکنم خودمم باورم نمی شد انقدر بهش علاقه پیدا کنم
- نمیای داخل
فرزام خندید وگفت : نصف شبه اونوقت دایی دنبالم می کنه امشب چطور بودخانمی
- خیلی خوب بود وخوش گذشت
- دیگه منم کم پیدا بشم باید حسابی درس بخونی
- خدارو شکر همیشه درسهام رو می خوندم .شب بخیر
-کادوت یادت رفت
- کادوی چی
خندید ویه جعبه مقابلم گرفت ازش گرفتم وبا ذوق باز کردم یه دستبند خوشگل بود
- وای خیلی قشنگه نقره است
اخم کرد وگفت : نه عزیزمن طلای سفیده که من خیلی دوس دارم
- مگه مردا طلا دوس دارن
- اگه تو بپوشی دوست دارم ببینم رو دستت چطوره
می خواستم دستبند رو بپوشم نمی تونستم دستبند رو ازدستم گرفت وخودش برام بست
- خیلی بهت میاد
- مرسی
خم شد وپشت دستمو بوسید متحیر نگاش کردم صورتم داغ شد لبخند زد
م...من برم ...خداحافظ...
زود پیاده شدم وبدون اینکه برگردم پشت سرمو نگاه کنم رفتم داخل ودر رو بستم دستمو گذاشتم روی قلبم چه بی تاب بود
******
باباهمینجورکه داشت چایش رو می خورد گفت: این مدت به تو وفرزام وقت دادم همدیگر و بهتر بشناسید البته بیشتر تو فرزام مشکلی نداشت .نظرت چیه دخترم ؟
- بنظرم فرزام خیلی خوبه حالا هر چی شما تصمیم بگیرید
مامانم با لبخند گفت : پس مبارکه
بابا: مبارکه زنگ بزنم به خواهرم بگم
بابا که رفت رفتم تو اتاقم کتابی برداشتم بخونم که با صدای گوشیم واسم فرزام کتاب رو کنار گذاشتم وپیامش رو خوندم
- دوست دارم مریمم
خندیدم ودر جوابش نوشتم
- دوست دارم
دیگه پیام نداد ومنم مشغول خوندن درس هام شدم .
۵.۹k
۲۸ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.