پارت ۳۵ : دوباره رفتم تو اتاق و نشستم لباسای جدید رو دیدم
پارت ۳۵ : دوباره رفتم تو اتاق و نشستم لباسای جدید رو دیدم .
لباسارو رو تخت گذاشتم و گفتم : جیمین بیا .
اومدم نزدیکم .
گفتم : کدومو انتخاب میکنی
کوک : مثلا اون لباسا واسه منه ها
دمپاییمو از پشت پرت کردم سمتش که خورد بهش .
یک لباس استین بلند گشاد ابی برداشت و گفت : این خوبه؟
من : اره پس بپوشش...هوی کوک بیا لباس بپوش بریم .
رفتم تو اتاقم و بچه رو پیش کوک گذاشتم .
یک لباس سفید براق پوشیدم و موهامو شونه کردم و بستم . یک رژ کم زدم و رفتم بیرون .
جوراب پام کردم و لونیرا رو حاضر کردم .
جیمین و کوک هم حاضر بودن .
جیمین چقدر خوشتیپ شده بود .
سوار ماشین شدیم و رفتیم اونجا
یک ساعت بعد
ترافیک شده بود و بازم نمیشد
بچه خوابش برد
کوک صداش دراومد و گفت : آهههه لعنتی باز شو دیگه.
هوا سفید شد و صدای رعد و برق اومد.
دستامو رو پنجره گذاشتم .
همیشه رعد و برق حس خاصی بهم میداد .
بعد چند دقیقه باز شد و رسیدیم اونجا .
رفتیم داخل
با نامجون مواجه شدیم که کلافه با تهیونگ حرف میزد .
نامجون نگام کرد و گفت : اوه!اومدید
یک نگاه سرسری به جیمین کرد و گفت : بیا بشینید من : نامجون...خبریه؟
دوباره نگاه عصبی به جیمین کرد و گفت : شوگا ادامه میده .
شوگا هم راستا نامجون وایستاد و یکی به بازوش زد و نگاهشو از رو جیمین متوقف کرد .
خیلی عصبی بود.
جیمین رو دیدم جدی داشت یکجایی رو نگا میکرد .
شوگا صفحه کامپیوتر رو جلومون گرفت و تهیونگ گفت : این فیلم ماله یک ماه و خورده ای پیشه...اون روز تو بوسان هوا ابری بارون بود و شبش بارون میاد....ما دوربین شماره ۷ رو داریم که یک ماشین با مشخصاتی که داده بودیم با سرعت عادی داره میره و سر پیچ ماشین لیز میخوره و تو دره میوفته.
و فیلمو پلی کرد
اون الان زنده اش اینجاس پس....چرا من اینقدر حالم بد شد؟
اشک تو چشمام جمع شد .
کوک گفت : تاریخ دقیقشو ننوشته شوگا : اون پایین نوشته کوک : خ...خب ا..این همون شبیه که بیمارستان رفتیم و عملش کردیم وی : آرع .
شوگا نگام کرد و گفت : نریلا یک دقیقه بیا بیرون کارت دارم .
بلند شدم و بچه رو دادم به کوک و رفتم باهاش .
بیرون اتاق تو راهرو وایستاد و با بغض گفتم : چیشده...شوگا.
نگام کرد و گفت : حالت یکدفعه ای بد شد.....یکم نفس بگیر .
و دستشو رو بازوم کشید .
اشکام ریخت و اروم گریه میکردم .
بعد چند ثانیه بهتر شدم و میتونستم خودمو کنترل کنم .
صدای حرف زدن از اتاق میومد . باهم وارد شدیم .
نامجون اخماش توهم بود و جیمین رو نگا میکرد .
گفتم : کوک...کوک : نامجون بهت گفتم اون هیچی یادش نمیاد پس تلاش نکن که انتقامت رو الان بگیری جیمین : چرا باید انتقام بگیره
نامجون بلند شد و گفت : وقتی بفهمی چه کار کثیفی کردی مطمئنن این سوال مسخره رو نمیپرسی
تهیونگ جلوشو گرفت و گفت : نامجون اروم باش جیمین هیچی یادش نیست .
اخ....
لباسارو رو تخت گذاشتم و گفتم : جیمین بیا .
اومدم نزدیکم .
گفتم : کدومو انتخاب میکنی
کوک : مثلا اون لباسا واسه منه ها
دمپاییمو از پشت پرت کردم سمتش که خورد بهش .
یک لباس استین بلند گشاد ابی برداشت و گفت : این خوبه؟
من : اره پس بپوشش...هوی کوک بیا لباس بپوش بریم .
رفتم تو اتاقم و بچه رو پیش کوک گذاشتم .
یک لباس سفید براق پوشیدم و موهامو شونه کردم و بستم . یک رژ کم زدم و رفتم بیرون .
جوراب پام کردم و لونیرا رو حاضر کردم .
جیمین و کوک هم حاضر بودن .
جیمین چقدر خوشتیپ شده بود .
سوار ماشین شدیم و رفتیم اونجا
یک ساعت بعد
ترافیک شده بود و بازم نمیشد
بچه خوابش برد
کوک صداش دراومد و گفت : آهههه لعنتی باز شو دیگه.
هوا سفید شد و صدای رعد و برق اومد.
دستامو رو پنجره گذاشتم .
همیشه رعد و برق حس خاصی بهم میداد .
بعد چند دقیقه باز شد و رسیدیم اونجا .
رفتیم داخل
با نامجون مواجه شدیم که کلافه با تهیونگ حرف میزد .
نامجون نگام کرد و گفت : اوه!اومدید
یک نگاه سرسری به جیمین کرد و گفت : بیا بشینید من : نامجون...خبریه؟
دوباره نگاه عصبی به جیمین کرد و گفت : شوگا ادامه میده .
شوگا هم راستا نامجون وایستاد و یکی به بازوش زد و نگاهشو از رو جیمین متوقف کرد .
خیلی عصبی بود.
جیمین رو دیدم جدی داشت یکجایی رو نگا میکرد .
شوگا صفحه کامپیوتر رو جلومون گرفت و تهیونگ گفت : این فیلم ماله یک ماه و خورده ای پیشه...اون روز تو بوسان هوا ابری بارون بود و شبش بارون میاد....ما دوربین شماره ۷ رو داریم که یک ماشین با مشخصاتی که داده بودیم با سرعت عادی داره میره و سر پیچ ماشین لیز میخوره و تو دره میوفته.
و فیلمو پلی کرد
اون الان زنده اش اینجاس پس....چرا من اینقدر حالم بد شد؟
اشک تو چشمام جمع شد .
کوک گفت : تاریخ دقیقشو ننوشته شوگا : اون پایین نوشته کوک : خ...خب ا..این همون شبیه که بیمارستان رفتیم و عملش کردیم وی : آرع .
شوگا نگام کرد و گفت : نریلا یک دقیقه بیا بیرون کارت دارم .
بلند شدم و بچه رو دادم به کوک و رفتم باهاش .
بیرون اتاق تو راهرو وایستاد و با بغض گفتم : چیشده...شوگا.
نگام کرد و گفت : حالت یکدفعه ای بد شد.....یکم نفس بگیر .
و دستشو رو بازوم کشید .
اشکام ریخت و اروم گریه میکردم .
بعد چند ثانیه بهتر شدم و میتونستم خودمو کنترل کنم .
صدای حرف زدن از اتاق میومد . باهم وارد شدیم .
نامجون اخماش توهم بود و جیمین رو نگا میکرد .
گفتم : کوک...کوک : نامجون بهت گفتم اون هیچی یادش نمیاد پس تلاش نکن که انتقامت رو الان بگیری جیمین : چرا باید انتقام بگیره
نامجون بلند شد و گفت : وقتی بفهمی چه کار کثیفی کردی مطمئنن این سوال مسخره رو نمیپرسی
تهیونگ جلوشو گرفت و گفت : نامجون اروم باش جیمین هیچی یادش نیست .
اخ....
۴۶.۴k
۰۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.