جرقه ی آتش part 2
جرقه ی آتش
شخصیت فعلی : manila/Taehyung
ژانر: تاریخی -ماجراجویی - علمی تخیلی -اسمات - عاشقانه
مانیلا : زمین شروع به لرزش کرد
تا خواستم سرعتم بیشتر کنم زمین زیر پام خالی شد جیغم به هوا رفت ...
کلی گرد خاک تو ریه هام حس کردم شروع به سرفه کردم از درد پام دوست داشتم به خودم بپیچم
از زیر سنگا خودمو بزور کشیدم بیرون
به داریو هم کمک کردم از این وضعیت در بیاد
اونم اندازه من متجعب بود که چیشد که اینطور شد
همون لحظه جرقه ای تو سرم خورد
خون-
اون نقاشیا ...اون نقاشی پیشکشی...
خون باعثش شد
برای همین تیم های قبلی دست خالی برمیگشتن
اما ما دقیقا چیو پیشکش کردیم خون برای چی ؟؟
به بالا سرم نگاه کردم ارتفاع زیادی پایین افتاده بودیم
داریو : ارتفاع زیادیه باید درخواست کمک بدیم
باهاش موافق بودم اما قبل از اینکه به رو به رو نگاه کنم و بازم اون صدارو بشنوم
مانیلا -
این توهم نیست یکی داره صدام میکنه من مطمئنم
داریو ول کردم طرف صدا رفتم داریو گفت کجا دارم میرم
من فقط به سمت صدا رفتم داریو هم پشت سرم اومد
بیشتر به اون صدا نزدیک شدم واضح تر شد
بازم با اون نقاشیا رو به رو شدم
اما الان فقط نقاشی نبود یه مقبره هم بود به سمت طاقوت رفتم داشت اسمم صدا میزد ضربان قلبم بالا تر بالاتر میرفت به طرف داریو برگشتم گفتم میشنوی اونم گفت چیو گفتم داره صدام میکنه اونم جوری که انگار دیونه دیده نگاهم کرد
برگشتم طرف طاقوت از درز های کنارش نور ریزی دیده میشد دست بردم سمتش که ..
داریو : کاری نکن معلوم نیست چی اون توعه
مرتیکه احمق...
با خشم برگشتم سمتش گفتم دهنت ببند من کل عمرم منتظر این لحظه بودم
اومدم بازش کنم داریو جلوم گرفت میخواست منو بکشونه عقب
با آخرین تلاشم به در طاقوت لگد زدم باز شد ...
داریو : دختریه احمق
خودمو آزاد کردم طرف طاقوت رفتم
یه مومیایی اره این نتیجه خوب بود
الان با برگه برنده میرفتم میگفتم اره من پیدا کردم من یه چیز ارزشمند پیدا کردم داشتم خوش حالی میکردم که...
جوری که انگار خواسته باشن بهم بگن گوه نخور مومیایی از جاش بلند شد
داریو فرار برقرار منم از ترس سر جام خشک شده بودم دود سیاه و نور سبز همجا رو پر کرد مومیایی چشماش باز کرد زل زد به من تمام اون نور سبز به سمت مومیایی رفتن از جاش بلند شد
عقب عقب رفتم افتادم زمین قلبم داشت از سینه میزد بیرون
اون مومیایی درست صاف رو به روم وایستاده بود
اما دیگه یه مومیایی نبود
یه پسر جوون با یه نیشخند رو یه لباش
که زمزمه کرد : بلاخره .....
شخصیت فعلی : manila/Taehyung
ژانر: تاریخی -ماجراجویی - علمی تخیلی -اسمات - عاشقانه
مانیلا : زمین شروع به لرزش کرد
تا خواستم سرعتم بیشتر کنم زمین زیر پام خالی شد جیغم به هوا رفت ...
کلی گرد خاک تو ریه هام حس کردم شروع به سرفه کردم از درد پام دوست داشتم به خودم بپیچم
از زیر سنگا خودمو بزور کشیدم بیرون
به داریو هم کمک کردم از این وضعیت در بیاد
اونم اندازه من متجعب بود که چیشد که اینطور شد
همون لحظه جرقه ای تو سرم خورد
خون-
اون نقاشیا ...اون نقاشی پیشکشی...
خون باعثش شد
برای همین تیم های قبلی دست خالی برمیگشتن
اما ما دقیقا چیو پیشکش کردیم خون برای چی ؟؟
به بالا سرم نگاه کردم ارتفاع زیادی پایین افتاده بودیم
داریو : ارتفاع زیادیه باید درخواست کمک بدیم
باهاش موافق بودم اما قبل از اینکه به رو به رو نگاه کنم و بازم اون صدارو بشنوم
مانیلا -
این توهم نیست یکی داره صدام میکنه من مطمئنم
داریو ول کردم طرف صدا رفتم داریو گفت کجا دارم میرم
من فقط به سمت صدا رفتم داریو هم پشت سرم اومد
بیشتر به اون صدا نزدیک شدم واضح تر شد
بازم با اون نقاشیا رو به رو شدم
اما الان فقط نقاشی نبود یه مقبره هم بود به سمت طاقوت رفتم داشت اسمم صدا میزد ضربان قلبم بالا تر بالاتر میرفت به طرف داریو برگشتم گفتم میشنوی اونم گفت چیو گفتم داره صدام میکنه اونم جوری که انگار دیونه دیده نگاهم کرد
برگشتم طرف طاقوت از درز های کنارش نور ریزی دیده میشد دست بردم سمتش که ..
داریو : کاری نکن معلوم نیست چی اون توعه
مرتیکه احمق...
با خشم برگشتم سمتش گفتم دهنت ببند من کل عمرم منتظر این لحظه بودم
اومدم بازش کنم داریو جلوم گرفت میخواست منو بکشونه عقب
با آخرین تلاشم به در طاقوت لگد زدم باز شد ...
داریو : دختریه احمق
خودمو آزاد کردم طرف طاقوت رفتم
یه مومیایی اره این نتیجه خوب بود
الان با برگه برنده میرفتم میگفتم اره من پیدا کردم من یه چیز ارزشمند پیدا کردم داشتم خوش حالی میکردم که...
جوری که انگار خواسته باشن بهم بگن گوه نخور مومیایی از جاش بلند شد
داریو فرار برقرار منم از ترس سر جام خشک شده بودم دود سیاه و نور سبز همجا رو پر کرد مومیایی چشماش باز کرد زل زد به من تمام اون نور سبز به سمت مومیایی رفتن از جاش بلند شد
عقب عقب رفتم افتادم زمین قلبم داشت از سینه میزد بیرون
اون مومیایی درست صاف رو به روم وایستاده بود
اما دیگه یه مومیایی نبود
یه پسر جوون با یه نیشخند رو یه لباش
که زمزمه کرد : بلاخره .....
۷۹
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.