اثرهنری من / my artwork
اثرهنریمن / my artwork
P end
ته:"من اجازه اینو نمیدم که شما از خون دیگران به خون رونا انتقال بدین،گروه خونی خودمم همینه پس خودم بهش خون میدم!"
دکتر:"هرجور که به صلاحتونه،پس دنبال من بیاین"
تهیونگ ویو
دنبال دکتر رفتم و دکتر منو برد به یه اتاقی و بهم گفت که روی یه صندلی بشینم،منم نشستم و اومد رگم رو گرفت و بعدش یه سوزنی رو توی دستم فرو کرد*ای منحرفففف*که یه سوزنه یه لوله ی باریک و بلتدی وصل بود که خونم از داخل لوله هه زد میشد و اخر لوله هه هم توی یه ظرفی بود که خونم میرفت داخل ظرفه*حقیقتش خودم اخرین بار پارسال خون دادم نمیدونم چجوری خون میگیرن چون چشمامو بسته بودم نمیدیدم و امیدوارم که درست گفته باشم*
گه بعد چند دقیقه دکتره اومد سوزنو از دستم در اورد و یه پنبه الکلی بهم داد و گذاشت جایی که سوزنه داخل دستم بوده که دستمو روی پنبه هه نگه داشتم
بعدش از اتاقه رفتم بیرون و رفتم کافه ی بیمارستانه و یه لاته سفارش دادم
و بعد از خوردن لاته ام دوباره رفتم داخل بیمارستان و پشت درِ اتاق عمل که چند دقیقه بعد دیدم ات رو از اتاق اوردن بیرون و روش ملافه ی سفید بود
یعنی چی؟
ته:"د...دکتر چ...چیشده؟"
دکتر:"متاسفم اقای کیم ما ایشون رو از دست دادیم"
همه جا برام سیاه شد،صداهارو به درستی نمیشنیدم،پاهام سست شده بودن،روی پاهام فرود اومدم و افتادم روی زمین،چند نفر دورم بودن تکونم دادن ولی من نمیتونستم خودمو تکون بدم یا حرفی بزنم،قلبم خیلی درد میکرد
درسته این حسی نبود که بهش گفت حس دوستانه،اسم این حس حسِ عشق بود!
که یهو همه چیز برام سیاه شد ، چند نفر میزدن به صورتم صداهارو میشنیدم اما جایی رو نمیدیدم،شده بودم مرده ی متحرک،و تا چند دقیقه بعد صدایی هم نشنیدم...
*میدونم زیادی هندی شد ولی این پایان داستان ما نیست*
"پایان فصل اول فیکشن اثر هنری من"
P end
ته:"من اجازه اینو نمیدم که شما از خون دیگران به خون رونا انتقال بدین،گروه خونی خودمم همینه پس خودم بهش خون میدم!"
دکتر:"هرجور که به صلاحتونه،پس دنبال من بیاین"
تهیونگ ویو
دنبال دکتر رفتم و دکتر منو برد به یه اتاقی و بهم گفت که روی یه صندلی بشینم،منم نشستم و اومد رگم رو گرفت و بعدش یه سوزنی رو توی دستم فرو کرد*ای منحرفففف*که یه سوزنه یه لوله ی باریک و بلتدی وصل بود که خونم از داخل لوله هه زد میشد و اخر لوله هه هم توی یه ظرفی بود که خونم میرفت داخل ظرفه*حقیقتش خودم اخرین بار پارسال خون دادم نمیدونم چجوری خون میگیرن چون چشمامو بسته بودم نمیدیدم و امیدوارم که درست گفته باشم*
گه بعد چند دقیقه دکتره اومد سوزنو از دستم در اورد و یه پنبه الکلی بهم داد و گذاشت جایی که سوزنه داخل دستم بوده که دستمو روی پنبه هه نگه داشتم
بعدش از اتاقه رفتم بیرون و رفتم کافه ی بیمارستانه و یه لاته سفارش دادم
و بعد از خوردن لاته ام دوباره رفتم داخل بیمارستان و پشت درِ اتاق عمل که چند دقیقه بعد دیدم ات رو از اتاق اوردن بیرون و روش ملافه ی سفید بود
یعنی چی؟
ته:"د...دکتر چ...چیشده؟"
دکتر:"متاسفم اقای کیم ما ایشون رو از دست دادیم"
همه جا برام سیاه شد،صداهارو به درستی نمیشنیدم،پاهام سست شده بودن،روی پاهام فرود اومدم و افتادم روی زمین،چند نفر دورم بودن تکونم دادن ولی من نمیتونستم خودمو تکون بدم یا حرفی بزنم،قلبم خیلی درد میکرد
درسته این حسی نبود که بهش گفت حس دوستانه،اسم این حس حسِ عشق بود!
که یهو همه چیز برام سیاه شد ، چند نفر میزدن به صورتم صداهارو میشنیدم اما جایی رو نمیدیدم،شده بودم مرده ی متحرک،و تا چند دقیقه بعد صدایی هم نشنیدم...
*میدونم زیادی هندی شد ولی این پایان داستان ما نیست*
"پایان فصل اول فیکشن اثر هنری من"
۸.۵k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.