ادامه پارت۴ چون جا نشد ادامش رو نوشتم
+ سالم کوچولو ببخشید حواسم نبود
+ شما چقدر خوشگلی خانوم کوچولو اسمت چیه؟
لبخند دلبرانه ای زد
× من نارسیسم تو هم باید آسا باشی ز ِن عمو ایکا
× تو هم خیلی خوشگلی
دست کوچکش را درخرمن فرفری های کوتاه جلوی صورتش
برد و به عقب روانه شان کرد ، لبخندی زدم
و با آب و تاب گفت:
× حتما میخوای بری برا صبحونه، من میدونم باید کجا بریم
دستمو بگیر تا ببرمت
به دست کوچولوش نگاهی انداختم و دستشو گرفتم
+ ممنونم ازت خانوم کوچولو من این دور و ورا رو خوب بلد
نیستم
یک میز بزرگ ناهار خوری بود که از این سر سالن تا اون سر
سالن ادامه داشت
دهانم باز مانده بود
با تعجب رو به دختر کوچولو گفتم:
+ اینجا همه باهم غذا میخورن؟
× اره بابابزرگم دستور داده موقع غذا خوردن همه باید پیشه هم
باشن
+ باعث میشه معذب شم خوب هیچ کدومو نمی شناسم
× بزار معرفی شون کنم
× اون آقا پیره که قیافش چروکیده اس یه خا ِل زشتم رو دماغشه
، اون بابابزرگمه
از تعریفش خندم گرفته بود
× اون پیرزنه که کنارشه دست چپ ، اون خانم بزرگ
غرغروعه ، وای با حرفاش سر آدم میبره
+اها االن دیگه فهمیدم
× اون آقا خوشگله که اون سمته بابا بزرگم نشسته بابای منه
اسمش سو جوعه
+ چون بابای توعه خوشگله؟
× نه چون خوشگله بابای منه
از پر روییش خندم گرفته بود
+ خوب بقیه
اون خانم بغلیش مامانمه و بغل دست مامانم عمو شکالتی
+ شکالتی؟
× اره اسمش نمیدونم چیه ولی چون کوچیک ترین عضو و همه
دوسش دارن و میگن شیرینه صداش میکنن شکالت
+ چه جالب
× اره اونم که کنار دست مامان بزرگ نشسته عمو ایکاست،
شوهر خودت
قطعا من اون شیطان رو بهتر از هر کسی می شناختم
+ خوب بهتره بریم واسه خوردن صبحونه
× اره خیلی حرف زدم گشنم شد
با صدای بلندی داد زد
× مامانی من اومدم
و دوید بغل مامانش و باعث شد همه متوجه حضور من بشن
با صدای خانم بزرگ که با مهربانی گفت:
- بیا دخترم، بیا کنار ایکا بشین
حرکت کردم به سمت آن میز
کنار ایکا نشستم، معذب بودم که صدای خانم بزرگ توجهم رو
جلب کرد
- غریبی نکن دخترم اینجا خونه ی خودته ، شروع کن
سری تکون و دادم و گفتم
+ ممنون
خواستم دستمو به طرف چای ببرم که ایکا از جلوی دستم برش
داشت
با چشمای ور قلمبیده چای نازنینم و نگاه میکردم
خواستم اعتراض کنم که خانم بزرگ گفت:
- ایکا مادر جون چیکار میکنی؟ شاید بخواد چای بخوره
_ نه مادر جون آسا به چای حساسیت داره
دستشو از زیر میز روی رونم گذاشت و تو چشمام نگاه کرد و
ابرویی باال انداخت
_ مگه نه؟
و رونم و تو دستش فشرد...
+ شما چقدر خوشگلی خانوم کوچولو اسمت چیه؟
لبخند دلبرانه ای زد
× من نارسیسم تو هم باید آسا باشی ز ِن عمو ایکا
× تو هم خیلی خوشگلی
دست کوچکش را درخرمن فرفری های کوتاه جلوی صورتش
برد و به عقب روانه شان کرد ، لبخندی زدم
و با آب و تاب گفت:
× حتما میخوای بری برا صبحونه، من میدونم باید کجا بریم
دستمو بگیر تا ببرمت
به دست کوچولوش نگاهی انداختم و دستشو گرفتم
+ ممنونم ازت خانوم کوچولو من این دور و ورا رو خوب بلد
نیستم
یک میز بزرگ ناهار خوری بود که از این سر سالن تا اون سر
سالن ادامه داشت
دهانم باز مانده بود
با تعجب رو به دختر کوچولو گفتم:
+ اینجا همه باهم غذا میخورن؟
× اره بابابزرگم دستور داده موقع غذا خوردن همه باید پیشه هم
باشن
+ باعث میشه معذب شم خوب هیچ کدومو نمی شناسم
× بزار معرفی شون کنم
× اون آقا پیره که قیافش چروکیده اس یه خا ِل زشتم رو دماغشه
، اون بابابزرگمه
از تعریفش خندم گرفته بود
× اون پیرزنه که کنارشه دست چپ ، اون خانم بزرگ
غرغروعه ، وای با حرفاش سر آدم میبره
+اها االن دیگه فهمیدم
× اون آقا خوشگله که اون سمته بابا بزرگم نشسته بابای منه
اسمش سو جوعه
+ چون بابای توعه خوشگله؟
× نه چون خوشگله بابای منه
از پر روییش خندم گرفته بود
+ خوب بقیه
اون خانم بغلیش مامانمه و بغل دست مامانم عمو شکالتی
+ شکالتی؟
× اره اسمش نمیدونم چیه ولی چون کوچیک ترین عضو و همه
دوسش دارن و میگن شیرینه صداش میکنن شکالت
+ چه جالب
× اره اونم که کنار دست مامان بزرگ نشسته عمو ایکاست،
شوهر خودت
قطعا من اون شیطان رو بهتر از هر کسی می شناختم
+ خوب بهتره بریم واسه خوردن صبحونه
× اره خیلی حرف زدم گشنم شد
با صدای بلندی داد زد
× مامانی من اومدم
و دوید بغل مامانش و باعث شد همه متوجه حضور من بشن
با صدای خانم بزرگ که با مهربانی گفت:
- بیا دخترم، بیا کنار ایکا بشین
حرکت کردم به سمت آن میز
کنار ایکا نشستم، معذب بودم که صدای خانم بزرگ توجهم رو
جلب کرد
- غریبی نکن دخترم اینجا خونه ی خودته ، شروع کن
سری تکون و دادم و گفتم
+ ممنون
خواستم دستمو به طرف چای ببرم که ایکا از جلوی دستم برش
داشت
با چشمای ور قلمبیده چای نازنینم و نگاه میکردم
خواستم اعتراض کنم که خانم بزرگ گفت:
- ایکا مادر جون چیکار میکنی؟ شاید بخواد چای بخوره
_ نه مادر جون آسا به چای حساسیت داره
دستشو از زیر میز روی رونم گذاشت و تو چشمام نگاه کرد و
ابرویی باال انداخت
_ مگه نه؟
و رونم و تو دستش فشرد...
۳.۴k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.