part 145
#part_145
#فرار
دیانا با طعنه گفت
- وا عزیزم از خواهرت کمک بگیر نازنین جون که همیشه یه جوابی داره بده
همه ساکت شدن منم کلی خوشم اومد از جواب دیانا
نادیا مصنوعی خندید و چیزی نگفت بدبخت چی داشت بگه نازنینم کم نیورد و پوزخند زد با اشاره به منو ارسلان با خونسردی عجیبش گفت
- عزیزم اگه قصدت شادی ماست که ما با دیدن نیکا جون و ارسلان شادی .نه اینکه خیلی بهم میان واسه همین
من خواستم یه چیز درشت بارش کنم که ارسلان نزاشت و خون سرد منو به خودش فشار داد
-نظر لطفتونه نازنین خانوم هرکسی به خوشکلیه نیکا نمیشه که بخواد به من بیاد واسه همین
قشنگ عین خودش جوابشو داد نازنین خنده عصبی ای کرد و دیانا و مامان شم با لذت به ما خیره شده بودن این وسط من دوتا حسو باهم تجربه کردم غرور و خجالت حالا از طرفیم از حرفای ارسلان خندم گرفت این چجوری هم زمان هم از من تعریف کرد هم از خودش با صدای نازنین ریشه افکارم پاره شد و همه هیکلم شد گوش و چشم !!
- جدی چه خوب حالا در جوار خانوم خوشگلتون تشریف نمیارید منزل ما ؟
ارسلان با همون لحن خونسرد گفت
- به مناسبته... ؟؟؟
نازنین با خونسردی زاتیش گفت
- مادرم پس فردا شب مهمونی میخواد برگزار کنه به مناسبت برگشت من باید اطلاع داشته باشین منم یه روز قبل از شما از آلمان اومدم ارسلان سرشو تکون داد و خطاب به من با لحن خیلی ملایمی که تا حالا ازش ندیده نشنیده بودم گفت:
- شما چی میگی خانومی ؟؟بریم ؟
اول خواستم واسه حرص دادنش جوابشو ندم ولی دیدم همه خیره شدن به من به خصوص نازنین واسه همین با لحن خیلی سرد گفتم
- نمیدونم هر جور دوستداری
نازنین پوزخند زد و چیزی نگفت ارسلانم کم کم داشت عصبی میشد اون اینهمه خوب تو نقشش فرو رفته بود و من داشتم با سردیم گند میزدم به همه چیز ارسلان خواست چیزی بگه که با صدای کتی جون مجبور به سکوت شد اصلا کتی جون و یادم رفته بود
- سلااام ببخشید دیر شدااا یکم کار داشتم
همه لبخند زدیمو سلام کردیم
#فرار
دیانا با طعنه گفت
- وا عزیزم از خواهرت کمک بگیر نازنین جون که همیشه یه جوابی داره بده
همه ساکت شدن منم کلی خوشم اومد از جواب دیانا
نادیا مصنوعی خندید و چیزی نگفت بدبخت چی داشت بگه نازنینم کم نیورد و پوزخند زد با اشاره به منو ارسلان با خونسردی عجیبش گفت
- عزیزم اگه قصدت شادی ماست که ما با دیدن نیکا جون و ارسلان شادی .نه اینکه خیلی بهم میان واسه همین
من خواستم یه چیز درشت بارش کنم که ارسلان نزاشت و خون سرد منو به خودش فشار داد
-نظر لطفتونه نازنین خانوم هرکسی به خوشکلیه نیکا نمیشه که بخواد به من بیاد واسه همین
قشنگ عین خودش جوابشو داد نازنین خنده عصبی ای کرد و دیانا و مامان شم با لذت به ما خیره شده بودن این وسط من دوتا حسو باهم تجربه کردم غرور و خجالت حالا از طرفیم از حرفای ارسلان خندم گرفت این چجوری هم زمان هم از من تعریف کرد هم از خودش با صدای نازنین ریشه افکارم پاره شد و همه هیکلم شد گوش و چشم !!
- جدی چه خوب حالا در جوار خانوم خوشگلتون تشریف نمیارید منزل ما ؟
ارسلان با همون لحن خونسرد گفت
- به مناسبته... ؟؟؟
نازنین با خونسردی زاتیش گفت
- مادرم پس فردا شب مهمونی میخواد برگزار کنه به مناسبت برگشت من باید اطلاع داشته باشین منم یه روز قبل از شما از آلمان اومدم ارسلان سرشو تکون داد و خطاب به من با لحن خیلی ملایمی که تا حالا ازش ندیده نشنیده بودم گفت:
- شما چی میگی خانومی ؟؟بریم ؟
اول خواستم واسه حرص دادنش جوابشو ندم ولی دیدم همه خیره شدن به من به خصوص نازنین واسه همین با لحن خیلی سرد گفتم
- نمیدونم هر جور دوستداری
نازنین پوزخند زد و چیزی نگفت ارسلانم کم کم داشت عصبی میشد اون اینهمه خوب تو نقشش فرو رفته بود و من داشتم با سردیم گند میزدم به همه چیز ارسلان خواست چیزی بگه که با صدای کتی جون مجبور به سکوت شد اصلا کتی جون و یادم رفته بود
- سلااام ببخشید دیر شدااا یکم کار داشتم
همه لبخند زدیمو سلام کردیم
۱.۱k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.