قسمت (۱۴)
آهان...یافتمش...آخی...ببین چه نازنشسته روی صندلی...تنهاهم که هست!نگاهی به دوروبرم کردم...کسی
نیست...حتی خبری ازحراست دانشگاهم نیست.پس فرصت حسابی جوره!
سعی کردم خیلی آروم وخانومی برم سمتش.خداییش خیلی سخت بود...هی دلم می خواست بدوم ولی خب ضایع
بود...یه وقت میفتادم زمین تمام برجستگیام صاف میشد،حاال اون هیچی همین یه خاطرخواهم که داشتم می پرید...
خیلی آهسته وبااعمال شاقه رفتم پیشش...
تامن ودید یه لبخندملیح زد.دیدی گفتم چشمش من وگرفته؟!
منم یه لبخندملیح زدم و گفتم:سالم آقای صانعی خوبید؟!
درحالیکه هنوز لبخندمی زد گفت:اِی...بدک نیستم.شماچطوریدخانوم شایان؟!
- مرسی ممنون...خوبم.
درحالیکه به جای خالی روی صندلی اشاره می کردگفت:بفرماییدبشینین.
منم ازخداخواسته قبول کردم ونشستم.خب پام دردمی گرفت وایسم!واال.
بابک همین جوری بالبخندملیح نگام می کرد.بیچاره کلی ذوق مرگ شده بود که رفتم پیشش نشستم.
خب ازکجاشروع کنم؟آهان...
بالحن آروم وخانومی که ازمامانم یاد گرفته بودم،گفتم: چراتنها نشستین؟
- خب راستش من االن کالس ندارم.رادوین وامیر سرکالسن منم منتظر اونام.
اوکی...پس رادوین خره سر کالسه...بایدببینم کی کالسش تموم میشه...
- تاکی میخواین اینجامنتظر بمونین؟
- خب تاهروقت که اونابیان دیگه.
عقل کل...منظورم اینکه تاچه ساعتی...خاطرخواه من و باش مثه خودم خل وضعه!
- یعنی تاچه ساعتی؟
بابک نگاهی به ساعتش کردوگفت:رادوین گفت که کالسشون تا73 طول میکشه...یک ساعت ونیم دیگه باید
منتظرشون باشم.
خب پس وقت دارم...حاالکوتا 73!؟
ازجام بلندشدم و همون طورکه لبخندمی زدم گفتم: خب پس دیگه چیزی به تموم شدن کالسشون نمونده!!!من برم.
بابک هم زمان بامن بلندشدوگفت:کجاخانوم شایان؟!تشریف داشتین.حاالیه ساعت ونیمم خیلیه ها!بفرمایین یه
چایی،قهوه ای،درخدمتتون باشیم.
ناکس و نگاه...چه زود پسرخاله میشه...فکرکرده من خرم...ایـــــش...خیلی خوشم میادازتو و اون رفیق
الدنگت؟!همینم مونده پاشم بیام باتو قهوه بخورم...ازاونجایی که من شانس ندارم،حراست دانشگاه مارومی گیره
حاالبیاودرستش کن!!!همین االنشم چون کسی نیست تونستم بیام باهات حرف بزنم وگرنه که حراست میومدمارو می
برد!!واال.
لبخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:نه دیگه... مزاحمتون نمیشم.باشه یه وقت دیگه.من کالس دارم باید برم.
آره جونه عمه ام کالسم کجابود؟!خب بگو میخوای بری گندبزنی به اون الستیکای نازنین دیگه!
بابک هم که هنوزهمون لبخندملیح مسخره اش روی لبش بودگفت:اِ؟!اینطوری که خیلی بدشد!
نیست...حتی خبری ازحراست دانشگاهم نیست.پس فرصت حسابی جوره!
سعی کردم خیلی آروم وخانومی برم سمتش.خداییش خیلی سخت بود...هی دلم می خواست بدوم ولی خب ضایع
بود...یه وقت میفتادم زمین تمام برجستگیام صاف میشد،حاال اون هیچی همین یه خاطرخواهم که داشتم می پرید...
خیلی آهسته وبااعمال شاقه رفتم پیشش...
تامن ودید یه لبخندملیح زد.دیدی گفتم چشمش من وگرفته؟!
منم یه لبخندملیح زدم و گفتم:سالم آقای صانعی خوبید؟!
درحالیکه هنوز لبخندمی زد گفت:اِی...بدک نیستم.شماچطوریدخانوم شایان؟!
- مرسی ممنون...خوبم.
درحالیکه به جای خالی روی صندلی اشاره می کردگفت:بفرماییدبشینین.
منم ازخداخواسته قبول کردم ونشستم.خب پام دردمی گرفت وایسم!واال.
بابک همین جوری بالبخندملیح نگام می کرد.بیچاره کلی ذوق مرگ شده بود که رفتم پیشش نشستم.
خب ازکجاشروع کنم؟آهان...
بالحن آروم وخانومی که ازمامانم یاد گرفته بودم،گفتم: چراتنها نشستین؟
- خب راستش من االن کالس ندارم.رادوین وامیر سرکالسن منم منتظر اونام.
اوکی...پس رادوین خره سر کالسه...بایدببینم کی کالسش تموم میشه...
- تاکی میخواین اینجامنتظر بمونین؟
- خب تاهروقت که اونابیان دیگه.
عقل کل...منظورم اینکه تاچه ساعتی...خاطرخواه من و باش مثه خودم خل وضعه!
- یعنی تاچه ساعتی؟
بابک نگاهی به ساعتش کردوگفت:رادوین گفت که کالسشون تا73 طول میکشه...یک ساعت ونیم دیگه باید
منتظرشون باشم.
خب پس وقت دارم...حاالکوتا 73!؟
ازجام بلندشدم و همون طورکه لبخندمی زدم گفتم: خب پس دیگه چیزی به تموم شدن کالسشون نمونده!!!من برم.
بابک هم زمان بامن بلندشدوگفت:کجاخانوم شایان؟!تشریف داشتین.حاالیه ساعت ونیمم خیلیه ها!بفرمایین یه
چایی،قهوه ای،درخدمتتون باشیم.
ناکس و نگاه...چه زود پسرخاله میشه...فکرکرده من خرم...ایـــــش...خیلی خوشم میادازتو و اون رفیق
الدنگت؟!همینم مونده پاشم بیام باتو قهوه بخورم...ازاونجایی که من شانس ندارم،حراست دانشگاه مارومی گیره
حاالبیاودرستش کن!!!همین االنشم چون کسی نیست تونستم بیام باهات حرف بزنم وگرنه که حراست میومدمارو می
برد!!واال.
لبخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:نه دیگه... مزاحمتون نمیشم.باشه یه وقت دیگه.من کالس دارم باید برم.
آره جونه عمه ام کالسم کجابود؟!خب بگو میخوای بری گندبزنی به اون الستیکای نازنین دیگه!
بابک هم که هنوزهمون لبخندملیح مسخره اش روی لبش بودگفت:اِ؟!اینطوری که خیلی بدشد!
۱.۹k
۰۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.